
گفتم : نرو،
اما گمانم آن زمان بالهایت را ندیده بودم.
گفتم : تو بمان،شب و روز ،پروانهوار گِردت خواهم چرخید...
گفتم و ندانستم که تو خود در مدار خورشیدی.
گفتم : کِی برمیگردی؟
گفتی : دیر و زود دارد اما سوخت و سوز نه.
گفتی،و ندانستی، گاهی ، این دیر و زود ها خودِ سوختوسوز است.
آن آخرین تماس را یادت هست؟
گفتم : اگر رفتی و تنهایَم گذاشتی ،چه کنم؟
گفتی : فراموش .
گفتم : متوجهی چه میگویی؟
اما تو گویی تا به آن زمان ذوب شدنِ پاک کن ها را ندیده بودی !
انگارکه همین دیروز بود ؛ گفتند: عازمی..
گفتم:
((این غصه هم سرآید))
پ.ن: با تاخیر به مناسبت جمعهی سیاه