واقعاً برام عجیبه چرا من انقدر سکوت محض رو دوست دارم !دقت کردم که همیشه آخر شب ها مثل الان رو که تنها هستم و میدونم هیچ کس متوجه من نیست و خودم هستم و خودم رو خیلی دوست دارم به علاوه اول صبح ها که بابا سرکار و مامان خواب و من بیدارم و بازم خودم هستم و خودم خیلی لذت بخشه؛خب حالا چی عجیبه ؟اینکه همزمان احساس می کنم که از تنهایی رنج میبرم، نمیدونم یه جور احساس طردشدگی یا...
این چند وقت خیلی احساسات متغیری رو دارم تجربه می کنم، گاهی آدم لحظه میشم، مثل الان که دارم از شنیدن صدای حرکت پره های پنکه و تیک تیک ساعت که با ملایمت سکوت رو می شکنند لذت می برم و به من آرامش میده
گاهی هم دلم به حال خودم میسوزه، نمیدونم چرا ولی فکر می کنم که : طفلک من!
من چقدر تو زندگیم سختی داشتم ولی به خودم اجازه ندادم که فکر کنم سختی بوده و همیشه خودم رو با پایین تر از خود مقایسه کردم و ترسیدم که یه وقت ناشکری نکنم ! بیشتر هم این حالت وقتی به وجود میاد که ناله های دیگران رو می شنوم، انگار وقتی ناله های اونها رو می شنوم تازه می فهمم شرایطی که من داشتم هم اسمش سخت بوده و منم شاید حق داشتم که ناراحت بشم، ولی صبوری کردم و اون وقته که میفهمم :طفلک من !
اما فکر کنم بدونم مشکل چیه ، من خیلی به خودم سخت میگیرم !
دلم میخواد به خودم بگم تو حق داری که ناراحت بشی ،حق داری گاهی احساس افسردگی کنی ،و اینکه این حالات رو تجربه می کنی صرفاً به این معنی نیست که تو انسان قدر نشناسی هستی !
گاهی سلسله ای از عوامل باعث این احساسات میشه و وقتی از خودت میپرسی که الان چرا این احساس غم رو دارم؟ تو نمیتونی یه دلیل واضح بیاری ،یه چیزایی هست که شاید از خیلی وقت پیش رو هم جمع شده پس تو حق داری حتی بدون دلیل هم ناراحت باشی
به خاطر خدا انقد خودت رو توبیخ نکن