-آخرین زنگ تفریح، راهروی طبقه سوم، حصیر نارنجی، معلم عربی و هفتهشت تا دانش آموز
یک دقیقه سکوت تمام شد.
"واقعا...چی مهمه؟"
همه نگاهت می کنند، دلت از صبح آشوب است و نمیتوانی سخنرانی پر و پیمانی را که برای آب و تاب دادن به سوالت آماده کردی را به زبان بیاوری چون آن همه احساسات به درد نخور، یک سد آب (نه از آن نوعی که در کشورمان یافت می شود) توی چشم هایت و یک کامیون شیشه خرده در گلویت ول داده اند. پس با حرکت دست و سر به بقیه میفهمانی که "خودتون بفهمید دیگه" و همه به حرکتی که به نظر جلب توجه می آید می خندند.
"خب مثل اینکه انقدر سوال ضحا مهمه که غَلَیان احساساتش نمیذاره ادامه بده. می ریم سراغ سوال بعدی..."
زنگ می خورد و با نارضایتی سر کلاس زبان می روی در حالی که کتاب زبانت کف اتاق خواب جا مانده.
ماه رمضان که باشد، ساعت خواب من رسما دوران 180 درجه می زند. کل شب (یعنی یک ساعت و خرده ای قبل از افطار) را تا مقداری از صبح (مثلا تا هشت و نه) بیدارم و بعد تا شب بعدی خواب. حقیقتاً سیستم خوبی است با فاکتور گرفتن همه بلا هایی که سر ساعت بدن و اعصاب آدم می آید. اما پای مدرسه که وسط بیاید، یک وقت فکر نکنید که سیستم را عوض می کنم، بلکه همان را ادامه می دهم با این تفاوت که مقدار خواب نصف و پایداری آن تقریبا به صفر می رسد. پس در طول روز، علی القاعده نه عقل سلیمی برایم می ماند و نه جان و رمق. همین می شود که کیفیت افکار و احساساتم پایین می آید و سرانجام این همه قصه حسین کرد، می شود مغزی خسته و پر از دغدغه های مرتب نشده که منجر می شود به فوران یا همان "غَلَیان" ناگاه احساسات!
حالا بین این همه مصیبت (من اصلاً کی باشم که این بچه بازی ها را مصیبت بخوانم اما بیایید و مرا به حال خودم واگذارید) اگر یک آزمون ورودی (از نوع آنلاینش) صاف بیفتد وسط مدرسه آن هم ساعت کلاس حساب، واقعا مشاعرتان را از دست می دهید.
سر راست می گویم؛
امروز من از ساعت 12 شب دیشب شروع شد. (تنها دقایقی بین ظهر تا شب بیدار شدم تا افطار کنم) که البته بسیار ناکارآمد بود. هر کاری را که شروع می کردم، به دقیقه نکشیده رویش خوابم می برد و نیم ساعت بعد از خواب پریده و کار دیگری را شروع می کردم. این چرخه تا زمانی ادامه داشت که حس کردم دیگر باید آماده مدرسه شوم، شش صبح. کتاب های مربوط به درس های امروز را در کیف ریختم و با نیم نگاهی به کتاب زبانی که وسط اتاق پهن بود (جایی که واقعا باید می بود:درون کیف) زیپ کیف را بستم.
ساعت شش و سی دقیقه. سه ساعت مانده به شروع. توی ماشین نشسته و لا به لای پرش های نمایشی اش از روی دست انداز ها و چاله چوله های آسفالت بیکیفیت، تکلیف عربی می نوشتم. از زمانی که از در خانه بیرون آمده و عطر شکوفه های بهارنارنج بدرقه ام کرده بود، در حال تکرار جملاتی مثل "تو می تونی."، "آروم باش"و "تو رو قبول نکنن پس کی رو قبول کنن؟" بودم تا کمی شعله آتش درون دلم را کم جان کنم. این جملات تا ساعت هشت و نیم ادامه پیدا کردند.
از ساعت هشت و سی و یک دقیقه بود که دیگر سر جایم بند نبودم. با اینکه قبلش چند تا مشت محکم _و غیر ارادی_ به تخته کلاس زده بودم، باز هم میخواستم بیاورمش پایین و آن همکلاسی خودشیرین را از پنکه سقفی به دار بیاویزم (بماند که کلاسمان اصلا پنکه سقفی ندارد).
ساعت نه. امتحان زبان ساده ای را دادم و راضی ولی نه خوشحال از کلاس بیرون زدم. لپ تاپ را بردار! پایه دوربین! کلید اجتماعات دو که الان خالی است و ساکت! کابل اینترنت! تنظیم وبکم! فیلترشکنو وصل کن! ایمیل ها! لینک! رمز عبور چیه؟! ... و بالاخره آزمون ورودی آغاز شد.
سر جمع آزمون خوبی بود؛ به جز این که نت چندین بار وسطش قطع شد، به خاطر صدای ناظم و زنگ تفریح گوش خراش (البته که صدای بلبل است ولی به هر حال) میکروفونم را می بستم و مراقب آزمون (مگر آزمون آنلاین هم مراقب میخواهد؟) چندین بار اخطار داد که میکروفونم را باز کنم و من با قیافه ام التماس میکردم که چند لحظه صبر کند و وقتی فقط 9 ثانیه به پایان آزمون مانده بود معلم راهنمای پایه در را با سر و صدای بسیار باز کرد و تا میتوانست بلند فریاد زد که حالت خوبه؟!
ساعت یازده. بعد آزمون نوبت می رسید به پاسخگویی به بچه های کلاس که از اینکه به مدت دو زنگ غیب شده بودم متعجب و گیج بودند. البته که به غیر از «به شما ارتباطی ندارد.» و «به خودم مربوط است.» چیزی دستگیرشان نشد.
شاید برای خواننده سوال شود که خب چرا نباید این موضوع را با کسی در میان بگذاری؟! برای شفاف سازی عرض میکنم. ترجیح من همیشه به نگفتن است. هیچ وقت تا لازم نباشد یا تیغ رو گلویم نگرفته باشند چیزی را برای کسی تعریف نمی کنم و از آن طرف هم اصراری به گرفتن اطلاعات از بقیه ندارم. پس از همان آذر-دی تصمیم گرفتم که موضوع رفتن را تا همان مرداد با دوستانم در میان نگذارم که ذهنشان مشغول نشود و کسی کاری به کارم نداشته باشد. همین شد که از آن موقع به سبک جزایر لانگرهانس استرس ها و ناراحتی هایم را تخلیه می کردم. هر وقت سر کلاس اتفاق خاص یا خوبی می افتاد از اینکه دیگر قرار نبود تکرار شوند "اشکی" می شدم. هیچ وقت توجهی به نماز جماعت های مدرسه نداشتم که بعدش می نشستیم و حرف های بی ربط و مربوط می زدیم و دیگر قرار نبود همچین فرصت هایی تکرار شوند. اردوهایی که قرار نبود با همان آدم ها و در همان جوّ اتفاق بیفتند...
بگذریم.
خیلی وقت ها در خلوت خودم می نشینم و به چیزهایی که قرار است از دست بدهم فکر می کنم. کمتر شده به این فکر کنم که چقدر می توانم از اینکه قرار است تجربیات جدید و خاصی به دست بیاورم ، هیجان زده باشم. پس تمام فکر و ذکرم فرصت هاییست که از دست داده ام و لحظات خوشی که ادامه ی آنها را از دست خواهم داد.
اما؛ امروز که روی حصیر نارنجی نشسته بودم، به این فکر کردم که این دغدغه های کوچک و گذرای من، مگر چقدر مهم هستند که بخواهم این قدر برایشان غصه بخورم وقتی فعلاً نمی شود کاری برایشان کرد؟ اصلاً این بخش ناپایدار و موقّتِ کوچک زندگی من، در برابر این کیهان عظیم و خالق اعظمش اهمیّت دارد؟ این شد که پوچی آینده و غَلَیان احساساتم را با همان سوال پر از بغض بیرون ریختم.
-28 فروردین 1402