«روز» در زمستان آلمان برایم مانند یک مبشِر است. اگر همراه با کمی آفتاب باشد دیگر یک پدیدهی روزمره و تکراری نیست و معجزهای است که با هر بار رخ دادنش مرا حیرتزده میکند. بشارت میدهد به شادی، به آینده به هزاران سال از عمر نزیسته و کارهای پیش رو. مثل شبحی است که چند لحظهای به چنگش آوردهای و با او به گفتگو نشستهای. برای همین تمام روشناییهای زمستان آلمان برایم مانند صبح یک روز تعطیل است. اما همین که این روشنایی کمرنگ میشود زندگی آنقدر از معنا خالی میشود که میخواهم متوقف شود. آن روزهای مانده، آن کارهای ناکرده و عمری که باید بفرسایم تا چیزی حاصل شود آنقدر دور و صعب و سنگین است که خود را خالی از توان برای ادامه دادن می بینم. روزهای عمر کم توانتر از به دوش کشیدن بار زندگی به نظر میآیند و من پیر زندگیناکردهای هستم که جوانیام را به هیچ برباد دادهام. این گیجی و آشفتگی روان در زمستان آلمان برایم بسیار تازه است. در ایران زمستانهایم با سرعت برق و باد میگذشت. پر از حادثه، اضطراب و تکاپو بود. بیآنکه فرصت کنم تا به فاصلهی میان لحظات و تنهایی فکر کنم. اما اینجا زمستان طولانی، خلوت و روزمره است و روزمرگی هر چه بیشتر مرا با خود تنها میگذارد. هنوز نمیدانم صبحهای بشارتدهنده حاملان حقیقتند یا این شبهای سنگین و سرد!