قرار شد اسفند به خوندن کتابی بگذره که کمکم کنه معنای زندگی رو پیدا کنم، من کتابهای دی و بهمن و اسفند، همهاش رو توی همین ماه خوندم و براشون یادداشت نوشتم. به مرگ فکر کردم، به عشق و حالا به سرانجام زندگی، به پوچی! راستش فکر میکردم دلم میخواد برای اسفند کتاب «تهوع» سارتر رو بخونم. اما توی گروه، یکی از بچهها از حرصش گفت «شیطونه میگه برم برای در انتظار گودو یادداشت بنویسم.» شیطونه چه چیز خوبی گفت. چه چیزی بیشتر از یک کتاب در وصف بیمعنایی و ابزوردی زندگی، میتونه اینقدر کنایی معنای زندگی رو بهت نشون بده؟
کتاب در انتظار گودو، اثر ساموئل بکت مکالماتیه بین استراگون (گوگو) و ولادیمیر (دیدی)، در فاصلهی بین غروب تا فرا رسیدن شب، در بیابونی که تا چشم کار میکنه پر از هیچه و تکدرختی که تنها نشونهی امیده، تنها چیزی که از بین نرفته توی اون وانفسای انتظار گودو. نمایش پره از تکرار، تکرارهایی که شاید اعصابت رو خرد کنن، شاید نخونده از روشون بگذری، تعجب کنی یا حتی به خوندههای قبلی خودت یا عقل شخصیتها شک کنی. آدمهای توی کتاب، سعی نمیکنن چیزی از گذشته یادشون بیاد، انگار که هرگز گذشتهای وجود نداشته و این، برای کسی که تمام تلاشش رو کرده برای گذران اون زمان، دردناکه و غیر قابل تحمل.
- بهت میگم، ما آنها را میشناسیم. تو همهچیز یادت میره
+ پس چرا آنها ما را نشناختند؟
- چرت نگو. منم وانمود کردم که آنها را نمیشناسم. در این صورت هیچکس دیگر ما را نمیشناسد.
اما این تکرارهای تو در تو و مکرر برای من، یادآور اندیشهی بازگشت ابدی نیچه بود. میلان کوندرا در شروع کتاب «بار هستی» میگه:
اگر هر لحظه از زندگیمان باید دفعات بیشماری تکرار شود، ما همچون مسیح به صلیب و به ابدیت میخکوب میشویم. چه فکر وحشتآوری! در دنیای بازگشت ابدی، هر کاری بار مسئولیت تحملناپذیری را همراه دارد. و به همین دلیل نیچه اندیشهی بازگشت ابدی را سنگینترین بار میدانست. اگر بازگشت ابدی سنگینترین بار است، زندگی ما میتواند با تمام سبکی تابناکش در این دورنما ظاهر شود.
همینطور که با مکالمات نسبتا بیمعنی یا بیتناسب با افراد حاضر در صحنه، پیش میریم، انگار که داریم به شکلی اغراقآمیز، لحظاتی از زندگی به عنوان یک انسان رو نگاه میکنیم. دلسوزی، خشم، نفرت، درد، محبت، گرسنگی، کار کردن، احساس نیاز به احساس کردن. احساساتی که ما رو انسانتر از قبل جلوه میدن، چه ساده معناشون رو از دست میدن و ما رو فقط به دنبال پر کردن وقتهای زندگی جلوه میدن. بکت، در این کتاب بسیار ساده و تمسخرآمیز، تمام اعمال انسانی رو جوری از معنا تهی میکنه که گویی تمام زندگی، در بیابونی ایستادی، تمام خشک، خالی از سکنه و تنها با یک اصله درخت که بشه بهش دلی خوش کرد و روزگاری باهاش گذروند.
مسلم است که تحت این شرایط زمان دیر میگذرد. و مجبورمان میکند با اتفاقاتی که در نگاه اول ممکن است منطقی به نظر برسد، تلفش کنیم، تا وقتی که به عادت تبدیل بشوند. شاید بگویی که این مانع از این میشود که عقل و منطقمان لنگ بزند. شکی درش نیست.
درخت توی نمایش، تغییر میکنه، آدمها تغییر میکنن، لباسها گردش میکنن، اما خبرها هنوز همونن که بودن و احساسات از جاشون تکون نخوردن. زندگی میچرخه، راستش چگونگی چرخشش خیلی مهم نیست، فصلها عوض میشن، اطرافیانت میرن و میان، روزها شب میشه و شبها روز، مدیرها کارمند میشن و کارمندها کلاه خدمت به سر میذارن، زندگی حرکت میکنه. اما تو ثابتی، چیزهای قابل توجه ثابتن و سرانجامت پوچ و خالی از معناست. این تویی که باید با این تهی بودن زندگی کنار بیای، این تویی که باید برای خودت درختی پیدا کنی و تصمیم بگیری ازش خودت رو دار بزنی یا منتظر گودو بمونی. توی این تصمیمگیری، هزاران هزار حواسپرتی میان سراغت، هزاران هزار موضوع ریز و درشت، لاکی برات میرقصه و فرداش لال میشه. یه روز استخون مرغ گیرت میاد و فردا چند شیلینگ سکه. میتونی توی این اتفاقات دنبال معنا باشی، دنبال الگو، یا هرچیز دیگهای، مثلا دنبالهی حسابی باهاش بسازی. اما آخر شب که برسه، باید انتخاب کنی که زندگی رو از چه دریچهای دیدی. زندگی اونی نیست که باهاش این مدت بازی کردی، زندگی همونیه که تکرار شده، در انتظار گودو صرف شده و بخیلتر از این حرفهاست که بتونه بهت معنایی تقدیم کنه؛ در بهترین حالت فقط یک هویج!
به نظرم بکت توی کتابش میخواد بهمون بگه سرنوشت بشریت، همینه، پر از شکست و پر از رنج. انسان باید پیوسته توی زندگیاش با ناکامی مواجه بشه، اما برای رسیدن به همین ناکامیها هم باید جنگید و انرژی گذاشت؛ چون راهی جز این نداریم، یا باید منتظر گودو باشیم، یا رسیدن شب. اساسا توی دنیایی که پایه اون بر پوچ بودن چیده شده، تلاش کردن، خسته شدن، احساس کردن و از پی اونها دوباره تلاش کردن و پیش رفتن، کنشهای بیمعنی و توخالی هستن که در یک حلقهی تکرار نامعین گیر افتادن. رفتارها و عملکردهایی که صرفا با اونها میشه زنده موند و زندگی کردن، اما لزوما معنادار نیستن و راه گریزی هم ازشون نیست.
این نالههای کمک که هنوز در گوش ما صدا میکند، خطاب به همهی بشریت است! ولی در این مکان، و در این لحظهی خاص، همهی بشریت خواه ناخواه ما هستیم.
همهی ما دیوانه به دنیا میآییم. بعضیها همانطور باقی میمانند.