عجیب است که وقتی در هزارتوی تصمیمهای مختلف در پستوی مغزت، گیر کردهای، چهطور نشانهها صف میکشند تا به آیندهی خودت لطف کنی. این کتاب، دقیقا همان نشانهای بود که درست زده بود به خال و تکلیفم را روشن کرده بود. درست مثل پییر که چه قدردانانه همسر فرانسواز را که بیدلیل ترکش کرده بود، تحقیر میکرد. اما:
اگر او نبود هم حتما بهانهی دیگری پیدا میکردم. آدمهای دغلباز در پیدا کردن بهانه تبحر خاصی دارند.
نمیتوانستم برای باقی عمرم چنان زندگی را تصور کنم، اما از طرفی هم دلیل کافی برای انتخاب نکردن مسیری که حس میکنی اشتباه است اما نمیتوانی اثباتش کنی را نداشتم. مانده بودم در دو راهی تا وقتی که جملهی آخر کتاب را خواندم:
آن دختربچهی سرتق ترجیح نمیداد با پدری خوشحالتر زندگی کند؟
از بخش همیشگی «دربارهی من کردن کتاب در پاراگراف ابتدایی ریویو» که بگذریم، باید بگویم حس خوبی به این کتاب دارم، چون ابتدا، وقتی کتاب را زمین گذاشتم، از آن بدم آمد. چهطور بگویم؟ حتی عصبانی شدم و سریع بستمش. اما در ذهنم، گوشهای، باز باز بود. بعد خنثی شدم. بعد گشتم دنبال این که شاید میتوانستم جور دیگری کل ماجرا را ببینم. بعد گیج شدم و بعد، حالا، از آن قدردانم چون سخنان پییر به دادم رسیده و به جانم نشسته. و فکر میکنم این ویژگی نیست که بتوانی با کتابهای زیادی تجربه کنی؛ این که در هر لایه از برداشتی که از کتاب داری و با گذشت زمان، بتوانی احساسات متفاوتی را تجربه کنی و بر اساس احساسات جدیدت به درک جدیدی از کتاب برسی که قرار است تو را به سمت احساس تازهتری مبذول کند.
کتاب «دوستش داشتم» از آنا گاوالدا، رمان بسیار کوتاه و روانی است که از یک خانوادهی از هم پاشیده روایت میکند. زنی با دو فرزند که به تازگی همسرش، آدرین، او را به مقصد معشوقهی جدیدش ترک کرده و به همراه پدر شوهرش در خانهباغ خانوادگی آنها به طور موقت ساکن شده است. در این بین، دیالوگها به طوری پیش میروند که پدربزرگ این داستان، پییر، که یک پیرمرد خرفت و بیاحساس است، داستانی از یک عشق ناکاممانده و خاطراتی از لذت و رنج پایانناپذیر تعریف میکند که در آن داستان، نقش خائن و عاشق را همزمان بازی میکرده است. از عشق میگوید و عشقش بوی خیانت به همسر و فرزندان میدهد. در ظاهر همدل و همراه کلوئه، عروسش است و در دل، پسرش را برای شهامتی که خود هرگز نداشت، تحسین میکند. برای این که او به طبقهی ششم رفت و از بالای ساختمان به زندگیاش نگاه کرد؛ کاری که پییر هرگز توان انجام دادنش را نداشت، هرچهقدر که آن نما را ستایش میکرد.
ترسها و بزدلیهایمان را نزدیک خودمان نگه میداریم. افسوس و صد افسوس... بعضیها شجاعند و بعضیها با همهچیز کنار میآیند. و چه چیزی راحتتر از کنار اومدن؟
متن کتاب بسیار جذاب و در عین حال ساده است و راستش پر است از جملههایی که خارج از حیطهی داستان به درد پر کردن کپشنهای ادایی اینستاگرام میخورند. شخصیتها، به نظرم پردازشنشده بودند و هرجا که دیالوگ کم میآمد یا سکون به فضای داستان حکمفرما میشد نویسنده با هدیه دادن یک لیوان مشروب به شخصیتهای داستان آنها را از نو زنده میکرد و سعی میکرد اینطور فواصل پیشآمده را پر کند! اما فضای دیالوگمحور رمان را دوست داشتم و حالا، با تمام این اوصاف، از خواندنش خوشحالم.