اگر بخوام از ماجرای این کتاب بگم، باید برگردم به چهار سال قبل از بیست سالگیام؛ زمانی که خواهرم بیست ساله بود و این کتاب رو خرید؛ احتمالا برای قفسههای کتابخونه. چون کتاب هیچوقت خونده نشد. همیشه تصور میکردیم این هم از اون کتابهای زردیه که به تینیجرها یاد میده به زندگی چهطور نگاه کنن و جاهطلب باشن و به هرکی و هرچی که دلشون خواست، آسیب برسونن چون «خودت باش دختر!» اما چی شد که حالا، دقیقا در دومین سالگرد بیست سالگیام، رفتم سراغ کتاب «کاش وقتی بیست ساله بودم، میدانستم.» از تینا سلینگ؟
یکی از روزهای اواخر آبان، تصمیم گرفتم بالاخره چالش آبانم رو شروع کنم؛ چون ما اینجا مقادیر زیادی از اعتماد به نفس رو شاهد هستیم که همیشه در دقایق آخر قراره خودش رو به تمام چالشهای زندگیاش برسونه! به هرحال، توی لیست کتابهای پیشنهادی گشتم و با بیمیلی چندتا کتاب رو نشون کردم. البته چندتاشون هم چنان برام هیجانانگیز بودن که بیمعطلی میگفتم «آره، کتاب انتخابیام همینه.» اما این جمله فقط تا چند ثانیه ادامه پیدا میکرد، تا زمانی که تعداد صفحات کتابها رو ببینم. به هر حال، یکی از چندین کتاب با بیمیلی نشون شده، همین کتاب آشنای دور یاسیرنگ بود. به صفحات مشخصات کتاب رفتم و اولین دیدگاهی که نظرم رو جلب خودش کرد، از قرار زیر بود:
وای، دقیقا همونی که فکرش رو نمیکردم. دقیقا همونی که میخواستم نباشه، نبود و یکی، یک جای این دنیای بزرگ از همین موضوع شاکی بود؛ شکایتی که با تمام وجودم من رو جذب کتاب کرد. از این که بالاخره کتابی رو پیدا کردم که بیست سالهها رو هنوز نوجوونهای خام بیسواد نمیدونه، خیلی خوشحال شدم. توی این کتاب انگار داره روی 20 سالهها سرمایهگذاری میکنه، انگار میدونه که آینده واقعا دست اینهاست.
کتاب، از زبون استاد کارآفرینیه که در ابتدا دانشمند عصبشناس بوده و بعد وارد این حوزهی کاری شده. انگار که تجربههای پکشدهی چندین سالهاش رو دستهبندی کرده و زیرمجموعهی هر دسته کلی داستان، مثل، نصیحت، جملات قصار و بهیادماندنی، تمرین و خاطرات قرار گرفته که با وجود اونها واقعا آدم خسته نمیشه از کتاب خوندن. خیلی خوش میگذره بهت و دوست داری هی بیشتر پیش بری و کتاب رو نمیخوای زمین بذاری. نثر پیچیدهای نداره و بسیار روون و سبکه، به طوری که میتونید کتاب صوتیاش رو مثلا موقع پیادهروی بشنوید و همچنان از جزئیات کتاب و داستانها و ماجراهاش و ایدههای اولیه و کلیاش لذت ببرید. برای من خیلی جذاب بود که اینقدر ذهن مرتب و تمیزی داشت و میتونست هر ماجرا رو به درستی زیرمجموعهی هر موضوع طبقهبندی کنی. موضوعاتی مثل ایده دادن، پیدا کردن چالشها، به موقع رها کردن، شکست خوردن، ایجاد ارتباطات درست و ... حس میکنم البته از یه جایی به بعد، مثلا فصل 5 و 6، دیگه روند کلی فصلها دست آدم میاد و به محض این که ایدهی کلی اون فصل رو به دست میاری، دیگه جملات برات تکراری میشن و میتونی حدس بزنی در ادامه قراره چی بشه. یه طورهایی جذابیت خوندن کتاب، بیشتر برای فصلهای اولشه و برای فصلهای آخر من خودم تورق آهسته رو به جای خوندن کامل تمام جملات و اتفاقات انتخاب کردم. برای همین هم طول کشید خوندن و نوشتن از این کتاب. این که با خودم کنار بیام که اشکالی نداره و احساس عذاب وجدان نداشته باشم نسبت به کتاب.
اما به طور کلی باید بگم که ذهن من رو خیلی خیلی نسبت به مباحث کارآفرینی و حتی لزوم وجود چنین موضوعی، باز کرد و بهم ایدههای زیادی داد؛ چه به صورت کوتاهمدت توی روابط و هدفگذاریهای روزانهام و طریقهی نگاهم به چالشهای اطرافم، و چه به صورت بلندمدت و موثرتر.
در ادامه چندتا از جملات کتاب رو مینویسم که سعی داشتم با نگه داشتنشون، مفاهیمی که به نظرم جالب و تاثیرگذار میاومدن رو برای خودم نگه دارم و در آینده با رجوع بهشون برام یادآوری بشه. اینها لزوما بهترین جملات کتاب از نظر من نیستن، ولی جامعترینهاشونن:
تلاش ما این است که افراد تیشکل بسازیم؛ یعنی کسانی که حداقل در یک رشتهی علمی دانش عمیقی دارند و وسعت دانش آنها دربارهی نوآوری و کارآفرینی به آنها اجازه میدهد تا به طور موثر با متخصصان و حرفهایهای سایر رشتههای علمی کار کنند تا بتوانند ایدههای خود را محقق سازند. اهمیتی ندارد که نقش آنها چیست؛ داشتن ذهنیتی کارآفرین، کلید حل مشکلات است. از چالشهای کوچک گرفته که هرروز هر یک از ما با آنها مواجهیم، تا بحرانهای جهانی که نیاز به توجه و تلاش انسانهای کل این سیاره دارد. در واقع کارآفرینی طیفی از مهارتهای مهم زندگی را پرورش میدهد: از رهبری و تیمسازی گرفته تا مذاکره، نوآوری و تصمیمگیری.
زندگی بعد از مدرسه هم خیلی تفاوتی ندارد. در آنجا شما معلم خودتان هستید و خودتان باید بفهمید چه چیزهایی لازم است بدانید، کجا این اطلاعات را پیدا کنید و چهطور آن را فرا بگیرید. در واقع، زندگی حقیقی، یک امتحان کتاب باز نهایی است. درها باز باز هستند و به شما اجازه میدهند وقتی میخواهید مسائل بیانتهای مربوط به کار، خانواده، دوستان و دنیا را در مقیاس بزرگ، حل کنید، از منابع بیپایان اطراف خود استفاده کنید.
مجبور هم نیستم که دفعهی اول در مسیر درست باشیم. زندگی معمولا فرصتهای زیادی برای آزمایش در اختیار ما قرار میدهد و مهارتها و اشتیاق ما را به روشهایی جدید و غافلگیرانه با هم درمیآمیزد. حتی مهمتر این که رد شدن نیز قابل قبول است. در واقع شکست بخش مهمی از فرایند یادگیری زندگی است. درست مانند تکامل که مجموعهای از آزمایشهای آزمونوخطاست، زندگی نیز پر از آغازهای غلط و لغزشهای ناگزیر است.
مفروضات شما پنجرههای شما رو به دنیا هستند. هر از گاهی آنها را تمیز کنید وگرنه نور به داخل نمیآید.
به جای پول ساختن، معنا بسازید. اگر هدف شما از تلاش برای حل مسئلهای بزرگ به روشهای نوآورانه ساختن معنا باشد، احتمال بیشتری هست که پول عایدتان شود؛ در مقایسه با این که با هدف پولسازی شروع کنید، که در آن صورت احتمالا نه پول خواهید ساخت و نه معنا.