زهرا شفیع‌زاده
زهرا شفیع‌زاده
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

چالش کتابخوانی طاقچه: چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم.

از هیبت حدودا سیصد صفحه‌ای کتاب، پنجاه صفحه‌ای موند بود که با خودم گفتم: «این جوایز گلشیری هم چه به سلیقه‌ی من نزدیکن ها. باید بیشتر ازش بخونم.» فکر می‌کنم کتاب زویا پیرزاد، چهارمین کتابی بود که از این لیست متاسفانه کوتاه، کلمه‌هایش را با دست‌هایم می‌نوشیدم و از طریق چشم‌هایم می‌بلعیدم. بعد از سالمرگی، آداب بی‌قراری و آدم‌ها، یک کتاب زنانه از جایزه‌برده‌ها، کمترین چیزی بود که باید به خودم توی این ماه هدیه می‌دادم. ماهی که قرار بود دل به کتابی بسپرم که جایزه بردن بلد هست و هم‌زمان بعد از چهار سال، تلاش و شکست و باز هم روی پا ایستادن، به سمتی حرکت کنم که جایزه‌ی دوران تحصیلم رو با شروع پروژه‌ای که قراره عاشقش باشم، بگیرم.

کتاب «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم»ِ زویا پیرزاد رو با این توصیف می‌شناختم که «بروز سختی و شیرینی زنانگی در یک داستان» و چه خوش توصیفی. قبل از این که برم سراغ کتاب، با تمام خوبی‌ها و بدی‌هایی که ازش شنیده بودم و بزرگش کرده بودند، توی ذهنم شده بود یه غول؛ یه غول که احتمالا همیشه دست‌-و-رو-شسته و کت-و-شلوار-پوشیده قراره باهاش مواجه بشم. خب من هم انتخابم، یک فمنیسم کت‌وشلواری نبود؛ نه، مرسی! ولی باید از طاقچه تشکر کنم که بالاخره وقت خواب شبانه‌ام، من رو بغل کرد و در آغوش این غول گذاشت تا توی یک آغوش گرم و نرم، داستانی رو بشنوم که احساساتم رو زیر و رو کنه.

تصویر روی جلد کتاب چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم. - منبع تصویر: ارم بلاگ
تصویر روی جلد کتاب چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم. - منبع تصویر: ارم بلاگ

احتمالا من آخرین نفری هستم که این کتاب رو خونده و تا قبل از من صدها هزار نفر، خوندنش. پس نمی‌خوام مثل همیشه‌ی پرحرفی‌هام، از شخصیت‌ها و روند داستان و فضاش و فلان و بهمان آسمون ریسمون ببافم و ادای این‌هایی رو دربیارم که خیلی حالی‌شونه. این بار می‌خوام از حس‌هایی حرف بزنم که در کنار کلاریس، آلیس، خانم سیمونیان، نینا و بقیه‌ی زن‌های داستان، داشتم. از این که داشتم توی محله‌ی بوارده انگار زندگی می‌کردم و بین زن‌های اون محله بر می‌خوردم. وای که چه‌قدر زندگی زنانه‌ی روشن و در عین حال تلخی به نظر می‌اومد.

یکهو به خودم اومدم و دیدم با تمام مدرنیته‌ای که سعی داره به هر زوری که شده، زنانگی‌ام رو به طرز مشخصی برام تعریف کنه و تعاریف دیگه رو تحقیر کنه، دارم هرروز ظرف می‌شورم، دانشگاه نمی‌رم، صبح‌ها بچه‌ها رو از راهرو راهی مدرسه می‌کنم، کتاب ساردو می‌خونم، با مرد همسایه حرف می‌زنم، ماتیک روی لب‌هام رو کمرنگ می‌کنم. یکهو دیدم شدم کلاریس، شدم نینا، حتی شدم ویولت و آلیس! یکهو دیدم چی مهم‌تر از این که زندگی‌ات رنگ آرامش و آفتاب داشته باشه و روزی که ملخ‌ها از آسمون می‌بارن، تنها نباشی؟ یکهو دیدم که پروژه‌ی دانشگاه و ارشد، کیلویی چند؟ یکهو دیدم که من، با این‌همه ادعا، زنانگی‌ام رو کجا جا گذاشتم که این‌قدر باهاش غریبه‌ام؟ یکهو دیدم که سرم شد پر از صدا، پر از جیغ. شدم زنی که زندگی‌اش چیده شده بدون این که بخواد. شدم زنی که سال‌های سال، از این شهر به اون شهر، پی فرار از سیاست و دویده به سمت آفتاب و زندگی بوده. یکهو دیدم افسردگی، نمی‌تونه زندگی و نور رو ازم بگیره؛ ولی می‌تونه معنای جدیدی بهش بده؛ حتی می‌تونه معنای بی‌معنایی بهش بده.

خوندن نامه‌ی آرمن به امیلی توسط کلاریس ولی سخت بود برام؛ بیشتر از همه‌اش. بغض شد و رفت نشست ته گلوم. مثل اون سکانس از Before Midnight که زن فیلم، زنانگی‌اش رو فریاد می‌زنه که همه‌ی این سال‌ها پشت عشق و آرامش قایمش کرده بود. مثل اون روز، وسط دعوای مامان. مثل هرروزی که به عنوان یک زن، ازت انتظار دارن که قوی باشی و همه‌چیز تموم؛ دست‌نیافتنی و شکست‌ناپذیر، درست مثل یک مرد. زن درونت رو بکش، نشونش نده، قابل باش، همیشه باش، برای همه باش. در نهایت، اما یک روز یک آینه‌ی نفرت‌انگیز جلوی روت قرار می‌گیره و تمام سال‌های تلاش و مرگ و دوباره از نو زنده شدنت رو جلوی چشمت میاره، یک آینه مثل نامه‌ی آرمن به امیلی؛ که نشون می‌ده هیچ شبیه خودی که فکر می‌کردی نیست. (متن نامه، حاوی اسپویل بخش کوچکی از داستان.)

امیلی عزیزم که از همه زیباتری ---- تا آخرین روز زندگی فراموشت نخواهم کرد. با دستور تو حاضرم تا آن سر دنیا بیایم و از دست مادربزرگ بااستبداد و پدر بدون رحم نجاتت بدهم. من هم از دست خواهرهای احمق و مادرم که فقت بلد است ایراد بگیرد و غذا بپزد و گل بکارد و غور بزند و پدرم که فقت دوست دارد شترنج بازی کند و روزنامه بخواند نجات می‌یابم. مرگ بر همه پدرها و مادرها و مادربزرگ‌ها.

زندگی من تا اینجا، تلفیقی نسبتا ناخوشایند بوده از ترکیب شخصیت‌های کتاب. من گاهی آرمن بودم و آینه‌ی نفرت‌انگیز و قدرنشناسی شدم برای اطرافیانم که بهشون بی‌توجه بودم و همه‌ی عمرم از این که کلاریس باشم و با چنین حقیقتی مواجه بشم، ترسیدم و از روبه‌رو شدن با هرچی آینه‌ هست، فرار کردم. من آرتوش بودم و حرص زن‌ها رو درآوردم، من کلاریس بودم و از خودخواهی‌ها حرص خوردم. من آلیس بودم، در به در عشق، من نانا و سیمونیان شدم، سرزنشگر عشق. من ترسیدم و ترسوندم. من نینا شدم، به خیال خودم نجات‌دهنده و در واقعیت گند زدم. من نوراللهی شدم، حرف‌های بزرگ بزرگ و دغدغه‌های اجتماعی در سر پروروندم و خودم رو کاره‌ای دونستم؛ فرداش گارنیک شدم که وقتی نوک دماغ خودم نیاز به توجه داره، اصلا چرا دیگران؟ من امیل بودم، کمک‌کننده‌ی مهربون، من سیمونیان بودم، افتاده از دماغ فیل و دور از معاشرات اجتماعی. من امیلی بودم، زیبا ولی خرابکار؛ من سوفی بودم، دوست تا ابد همراه. زندگی من؛ جمع اضداد.

دانلودوخریدکتابچراغهارامنخاموشمیکنماثرزویاپیرزاد|نشرمرکز|طاقچه(taaghche.com)
چالش کتابخوانی طاقچهچراغ‌ها را من خاموش می‌کنمکتاب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید