جلوی یکی از انبارهای کتاب انقلاب در سکوت ایستاده بودیم و ساجده بعد از یه پرسش و پاسخ خیلی کوتاه، ملکوت رو گذاشت توی دستهای من. با این توصیف که «کتابیه که باید خونده باشیاش.» بدون هیچ توضیح دیگهای. گذشت و بدون خونده شدن، موند توی کتابخونهام؛ بین عزاداران بیل و سمفونی مردگان. وای که چه جای درستی برای استقرارش و الان تازه میفهمم.
وقتی دیدم که چالش این ماه، مربوط به ترس هست و بعد از مواجهه با مقاومت دوستهام برای خوندن کتاب ترسناک، لیست رو نگاه کردم و سکوت برهها، توجهم رو جلب کرد. رفتم سراغش توی کتابخونهی ابوریحان دانشگاه. به خاطر تفاوتهای اسمی و مجموعهای بودنش، یهکم فضا گیجکننده بود و در نهایت خودم رو راضی کردم که اشکالی نداره که آدم فیلمهای خوب رو با کتابهای معروف جایگزین کنه. بیشتر گشتم توی لیست و بوم، ملکوت بهرام صادقی اینجا بود؛ درست در صدر لیست کتابهای پیشنهادی. کتابی که باید خونده باشمش، باید باهاش بترسم و باید باهاش چالش خرداد طاقچه رو پیش ببرم.
ملکوت، رمان کوتاهیه از بهرام صادقی، استاد مستقیم هوشنگ گلشیری، که مشهوریت کمتری به هم زده. قلم نویسنده در این کتاب، گویی پرواز کرده و نویسنده، با بندهای نامرئیاش اون را تحت کنترل خودش درآورده. توصیفات کوتاه و رسا، فضاسازی کامل و بینقص، شخصیتپردازی جذاب و آشنا. با باز کردن صفحات کتاب، نفسم رو حبس میکردم و به داخل کتاب کشیده میشدم. به شهر کاهگلی قدیمی و کوچکی که بوی مرگ، کوچهها و دیوارهاش رو پر کرده و آدمها برای از بین بردنش، حاضرن دست به هر کاری بزنن. تقابل مرگ و زندگی در جهانی که عجایب، طبیعیان و طبیعت، عجیب. از لحظهی اول، نویسنده ما رو اینطور با دنیای نامانوس کتاب، آشنا میکنه: «در ساعت یازده شب چهارشنبهی آن هفته، جن در آقای «مودت» حلول کرد...» گویی حلول جن پدیدهای تکرارشدنی، باورپذیر و رایج هست.
در مواجهه با مفهوم زندگی و مرگ، شخصیتهای متفاوتی در طول کتاب تصویر میشن که هرکدوم مصداقهای بارز خودشون رو در جامعه داشتن. شخصیتهایی که هرکدوم برای فرار از اضطراب وجودی مرگ و کنار اومدن با عذابوجدانهای قدیمیشون، راه حلهای متفاوتی رو پیدا کردند.
نویسنده به خوبی حقیر بودن انسان در مقابل مرگ و حتی زندگی رو توصیف میکنه. غم و ترسهای وجودی در تمام طول کتاب همراه شماست و نفس رو بند میاره. از زیبایی و دقیق بودن تصویر نقاشیشده توسط کلمات این مرد، هرچی بگم واقعا کم گفتم. بعد از کتاب تونستم آدمها رو به دو دستهی احمق و احمقتر تقسیم کنم که به نظر طبقهبندی منطقیای میاد. :) هنوز اما نمیدونم مواجههی درست در مقابل مرگ چیه. فکر میکنم متن کتاب به خودی خود، چندان ترسناک نبود؛ البته که شناخت شخصیتی مثل دکتر حاتم و آقای م.ل. به اندازهی کافی ترسناک هست و خوانش کارهاشون چندان خوشایند نیست. اما چیزی که کتاب رو ترسناک میکرد مواجه کردنت با خودت بود، با این که بالاخره مرگ اون ته هست، میخوای باهاش چیکار کنی و چهطور زندگیات رو پیش ببری؟ آیا شخصیتی ترسناکتر از خود آدمی توی زندگی هر آدم وجود داره؟