عجیبه. واقعا عجیبه. گردو بازم داره بزرگ میشه، رسیده میشه. خوشحاله. از قوانین حاکم بر عالم خوشحاله. از اینکه همیشه می تونه رسیده تر شه و هیجان پخته تر شدنو تجربه کنه خوشحاله.
حقیقتش اینه که گردو سالهاست خجالت زده ی پدر مادرشه. از وقتی یه توده ی سبز کوچولو بوده حس می کرده چقدر مامان باباشو اذیت می کنه. چقدر دستش خالیه جلوشون. چقدر مایه ی عذاب بوده. مخصوصا مخصوصا مخصوصا مخصوصا و تا بی نهایت مخصوصا دوران نوجوانیش. بعضی وقتا مامانش برای دلداری دادن بهش می گفت "همه ی بچه ها همینن مامان جان."..."بچه ها تو سه-چهار سالگی و نوجوونی خیلی موجودات سختین. چون فکر می کنن دیگه بزرگ شدن در حالی که بچه ان. این دوران سخت ترین دورانه. برای همه هم همینه مامان جان"... گردو آروم می شد... اما گردو بیشتر می خواست. گردو می خواست دنیا رو به پاشون بریزه ولی می دونست نمی تونه. پس راضی می شد به اینکه فقط معمولی باشه... اما نمی تونست. ذاتش اجازه نمی داد. انگار گردو بودن کافی نبود و باید تبدیل می شد به انگور! نمی تونست ! نمی تونست بیخیال فکرای مغزش شه. نمی تونست وقتی افسرده اس، افسرده نباشه، وقتی عصبانیه، عصبانی نباشه... وقتی معنی زندگی و هویت خودشو گم کرده، آروم باشه، مطیع باشه، سر به راه باشه. گردو می دونست دیوونه بازیای دوران نوجوونیش، کاراش در جواب اذیت و آزار مدیریت مدرسه، چقدر خون به جگر مامان و خانواده اش می کنه. می دونست زیر پتو گریه کردناش زندگیو به بقیه تلخ می کنه... اما نمی تونست جلوشونو بگیره. خوش بختانه یا شوربختانه، گردو یه حقیقت تو زندگیش داره که خودآگاه و ناخودآگاه به سمتش می ره: " یا مشکلو حل می کنیم یا حل می کنیم. دیر و زود داره، سوخت و سوز نداره!"
گردو الان بزرگتر شده. بزرگتر از هر وقت دیگه ای تو زندگیش. گردو کم کم داره ثمره ی تمام زحمتای ندیدنیش برای بزرگ شدنو می بینه. و حالا برای اولین بار در ایران(!) گردو غم و رنج دست خالی بودن پیش خانواده شو گذاشته کنار. کمری که زیر بار این احساس گناه قدیمی خم شده بودو صاف کرده و تصمیم گرفته همه چیزو با عشق دادن بهشون جبران کنه. البته این ایده نوئه. هنوز پخته نشده. قدمای اجرایی متناسب با مخاطبو پیدا نکرده اما حداقل مسیر معلوم شده. همون طور که قبلا هم گفته بودم، گردو می دونه احتمال اینکه به اهداف زندگیش برسه ولی اون اهداف چیزای مورد تایید خانواده نباشن هست. گردو اینو می دونست و همیشه یه ابر خاکستری غم آلودو بالا سرش با خودش همه جا می برد. انگار جز زیر سایه ی اون نمی تونست حرکت کنه؛ اما حالا همین جا، از تریبون ویرگول، مراسم تودیع و معارفه رو به جا میاره. تشکر می کنه از زحمات ابر تپلو ی خاکستریِ همراه که هیچ وقت ترکش نکرد و تمام سعیشو کرد تا از گردو مواظبت کنه و همچنین ابر سفید چاقالو پاقالو رو به عنوان یار بعدی خودش معرفی می کنه تا برن باغچه رو کشف کنن ببینن برای عشق ورزیدن به مامان بابای گردو چه کاری از دستشون برمیاد. همچنین از همینجا از همه ی عضلاتِ کمرش تشکر و معذرت خواهی می کنه به خاطر همه ی این سالهایی که زیر بار احساس گناه، خم و گرفته باقی موندن.