اولین و آخرین نوشتهای که اینجا منتشر کردم مربوط به همان موقع بود که حساب کاربری را ساختم. فروردین 1400. حالا که دوباره مینویسم اسفند ماه است. یعنی نزدیک به 340 روز یا چیزی نزدیک به آن. قرار بود در این روزهایی که گذشت بنویسم و برگردم به دستآویزی که فکر میکردم میکردم نجاتم میدهد. برنگشتم. زندگی برایم خیلی سریعتر و سختتر از انتظار گذشت. شاید همه اینها بهانهای باشد برای تنبلیهایم اما دوباره نوشتن در این صفحه خالی که حالا بدون برنامه قبلی از کلمات پرش میکنم از سر عجز است. همیشه ادعای این را داشتم که در تنهایی انسان بهتری هستم. که من و خودم در تنهایی با هم رفاقتی داریم و اجتماع جلوی آن را میگیرد. که دلم میخواهد تنهایی از پس همهچیز بربیایم. (بربیایم؟ چه فعل عجیبی!) هنوز درونم این جمله ریشه دارد که انسان در نهایت نهایت نهایت زندگیاش تنهاست و هنوز لجبازی عجیبی دارم در حفظ ژست قهرمانهایی که تک نفره دنیا را نجات میدهند و بعد یک گوشه زخمهایشان را مداوا میکنند. بی هیچ همراهی.
امّا حالا از همه آن روزهای پرادعا، تنهاترم. از کسی که خودش را داشت ولی انسانها را نه، تبدیل شدهام به کسی که همه را دارد اما خودش را نه! این یعنی از همیشه تنهاتر.
حرف درون آدم که بماند، چرک میکند و شبیه زخمهای کبره بستهی چند ساله، زشت و زمخت و آزاردهنده میشود. من دیگر خودم را ندارم تا برایش حرف بزنم. فکر نمیکنم اینکه بروم برای یک نفر بنویسم: بیا برایت حرف بزنم. یا کسی را با خودم بکشانم تا از روی دوستی و تعارف سیاهیام را بپذیرد، درست باشد. پس انگار جایی جز همین صفحه روبهرویم ندارم تا گاهی فقط کلمات را هدر بدهم.
تنبلی؟ برای بلند شدن. فراموشی؟ چشم بستن روی خودم و زندگی. عزلت؟ پشت کردن به انسانها. حرفهایم ملغمهای شده از همه اینها.