zabamenis
zabamenis
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

پدرم تمشک فروش بود/قسمت هشتم

- ما چرا گدا نداریم پدر؟

- چرا باید داشته باشیم؟

سوال خوبی بود؛ اینهمه جنگل و زمین حاصل خیز ، اینهمه رودخانه و اینهمه کوه ، اینهمه دریا و این همه معدن ، پس ما چرا باید گدا داشته باشیم؟

روی زمین جا برای همه هست ؛ پس چرا بعضی ها خانه ندارند؟ ... نکند ما زیادی گشاد گشاد نشسته ایم؟!

نکند ما زیاد می خوریم و زیاد می پوشیم ، نکند من واقعا به آن مرد گدا بدهکار باشم...

- پدر من به آن مرد بدهکار بودم؟

- نه

- از کجا میدانی؟

- می شناسمش ، بعضی ها فقیرند و بعضی ها شغل شان فقیر بودن است ؛ باید تفاوت این دو را یادبگیری

حرف هایش منطقی بود اما من هنوز احساس تاسف عمیقی می کردم

- دیگر به شهر نرو دخترم

- ها؟

- دیگر به شهر نرو

- چرا؟

- بیماری واگیرداری توی شهر پیچیده که هر روز مردم را فقیر و فقیر تر می کند ، شهر دیگر اصلا امن نیست

چطور می توانستم به شهر نروم؟ من آنجا دوستی داشتم که باید نگرانش می بودم ، اگر من نگرانش نبودم پس چه کسی نگرانش می بود؟

- این چجور بیماری ای ست؟ نمی توانیم به مردم کمک کنیم؟

- هیچ کس نمی تواند به مردمی که دچار این بیماری اند کمک کند ، برای حسادت و حرص و طمع جز مرگ هیچ راه حلی نیست

حرف پدرم را گوش ندادم و تا شهر دویدم ، تا آسمان خراش بزرگ و زشت و طبقه ی بیست و ششم و واحد پانصد و چهل و چهار ، ولی وقتی زنگ در را زدم ، دختر بچه ی ده ساله ای در را باز کرد ؛ مادرش گفت : کیه ساحل؟ صدای مادر سهیل نبود ...

چرا به من نگفته بود قرار است از این خانه بروند؟

پدرم تمشک فروش بودداستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید