زهرا عبدالهی
زهرا عبدالهی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

برایِ جمله‌ی { آنگونه که مرا پروراندند }

بچه که بودم، یعنی آن زمانی که به سختی حروفِ الفبا را در دهانم پشتِ سرِ هم ادا می‌کردم، به او می‌گفتم؛دَهی.

بزرگ‌تر که شدم یعنی آن زمان که تازه حروفِ الفبا را بر روی کاغذ، پشتِ سرِ هم نقاشی می‌کردم برای او نوشتم؛ رهیم.

بعد‌ها فهمیدم که املایِ صحیحِ نامش با ح( به قولِ خودش حِ حوله) است. اما خب آن زمان خیلی برایم مهم نبود.


بی اغراق خیلی از اولین‌ها را با او تجربه کردم. چون بر خلافِ املا، تاریخ برایم اهمیت داشت.

مثلا؛

+اولین دوچرخه سواری، بدونِ رکابِ کمکی.

+اولین اسب سواری، بدون اینکه کسی آن پوزه‌بند اسب را در دست بگیرد.

+اولین سیب‌زمینیِ سرخ کرده، در نمایشگاه کتاب.

+اولین شنا در دریای خزر و رفتن تا دور دست‌ها به قدری که در چشم بقیه‌ اندازه‌ی یک مرغ‌ماهی‌خوار شویم.

+اولین روزِ جهانیِ نجوم و رفتن برای رصد.

+اولین کتاب پرنده‌شناسی و خریدن آن از انقلاب.

+اولین نقاشیِ رنگ روغنی که برای کسی کشیدم.

+اولین

+اولین

صدها اولینِ دُرشت و کوچک را می‌توانم ردیف کنم اما شاید خاطره ‌آورترین‌ش زمانی باشد که می‌خواستم برای اولین بار به کلاسِ اول بروم!

خاطرم هست که از یک روزِ قبلش، برای مانوس شدن با فضا به دیدنِ مدرسه رفتیم. بازدیدِ علمی خودمان را از در و دیوارِ مدرسه و حومه، آغاز کردیم و با بررسی درِ پشتیِ آن به پایان رساندیم. البته راه به داخلِ آن نداشتیم ولی خب با اطراف آشنا شدم!

فردایش بیدار شدم و دومین روزم را که مصادف با اولین روزِ دیگران بود با او به همان مکان رفتیم. به نظرم ۷صبحِ آن محل با ۴عصرش زمین تا آسمان تفاوت داشت! آن زمان، به جغرافیا هم مانند املا اهمیت نمی‌دادم، دُرُستْ برعکسِ تاریخ.

خلاصه با یک دستْ مانتوشلوارِ سرمه‌ای و یک مقنعه‌ی سفید و کوله پشتی‌ای به غایتْ صورتی(یعنی سرخابی)، به او دست تکان دادم و مسیرم راجدا کردم.به نوعی می‌خواستم نشان بدهم نقشه‌ی دیروز جواب داده و اطراف را مثل کفِ دست از بَرَم. دوان دوان رفتم. همین که کمی جلوتر سر و وضعم را با اطرافیانم مقایسه کردم، متوجه شدم که یک چیزی باید غلط باشد! آنهم اینکه هیچ‌کدام از آن‌ها مقنعه‌ نداشتند. کمی هولْ بَرَم داشته بود. داشتم من هم آن ماس‌ماسک را از سرم باز می‌کردم که او آمد. دستم را گرفت و خلافِ جمعیت مرا از دبستانِ پسرانه‌ی رازی، به سمتِ دبستانِ دخترانه‌‌اش برد...

نقشه‌ی دیروز نگرفته بود، ولی خب ما و مدرسه، هر دو، راضی/رازی بودیم. چون هم به موقع رسیدم و هم این اولین باری که به عنوان یک دختر، داشتم به دبستانِ پسرانه می‌رفتم، به نام او ثبت شد!




امروز و آخرِ قصّه
امروز و آخرِ قصّه


اما امروز و آخرِ قصه؛

چشمم خورد به نمازی که منسوب است به امام صادق و معروف است به نماز والدین.

انتهایِ نماز میگویی؛ رَبِّ ارْحَمْهُما کَما رَبَّیانى صَغیراً

دو کلمه‌ی آخر را که زمزمه کردم، تمام اولین‌هایی که با “پدرم” گذراندم دورِ سرم چرخیدند. گفتم چند سطری بنویسم و به همه‌ی کسانی که ربّ‌ی نزدِ خدا دارند و این عملِ خیر را یادآور شوم.


خدایش نگه‌دارش باشد، به حرمت زمان‌هایی که او از کودکی کردن‌های من مراقب کرد.
ربرُب نه رَبخداگونهخداییخداییش
دفترِ مشقِ کسی که به دنبال راهی‌ست؛ برای حملِ مقوله‌ی #بارِ_امانت | رفیق و رقیب آسْمان| آونگی میانِ فیزیک و فلسفه.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید