زهرا عبدالهی
زهرا عبدالهی
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

مرثیه‌ای کوتاه بر یک سکوتِ طولانی

دیروز خدا را دفن کردند.

میانِ انبوهِ ذرات. در جایی که از سطحِ زمین بسیار فاصله داشت.

بعد از آن دیگر خدا با ما سرِ میزِ صبحانه، خامه با مربایِ آلبالو نخورد.یا عصر‌ها اخبارِ روز را برایمان مرور نکرد. پیام‌هایمان را seen نکرد و حتی دیگر نان هم نیاورد.


اما چند شب بعد، در جایی که از زمین فاصله داشت به دیدنم آمد.

+گفت: کفر نگو، به جای‌آن بیا بغلم!

+گفت: خاطرت هست آن‌شب ماشین را محکم زدی به جدولِ کنار خیابان؟ نگرانش نباش، با من.

+گفت: نبینم غُصه‌ی نِق‌ونوق‌های برادرت را بخوری!

+گفت: نمی‌گذارم یک تارِ مو از سرِ مادرت کم بشود.


-گفتم: باشد. ولی؛

این که تورا نمی‌بینم چه؟

مسئولیت اینکه دمِ غروب صدایِ کلید انداختنت در خانه نمی‌پیچد، با کیست؟

گیرم لباس‌هایت را داخلِ چمدان گذاشتیم، خاطراتت را با کدام چمدان به مقصد کجا حواله کنیم؟



خدا سکوت کرد؛ طولانی.

سکوتِ او دلنشین نبود.

و من میانِ زمین و جایی که از زمین فاصله داشت مُعلَق ماندم.

زنگ زدم به پدر.

آهنگِ پیش‌واز، به پرواز دَر آمد ولی در هیچ لحظه‌ای قطع نشد.

به‌راستی پدر رفته بود و خدا را هم با خود از روی زمین بُرده بود.

الهبقاپاندمیحال خوبتو با من تقسیم کنحال ناخوبتو هم با من تقسیم کن
دفترِ مشقِ کسی که به دنبال راهی‌ست؛ برای حملِ مقوله‌ی #بارِ_امانت | رفیق و رقیب آسْمان| آونگی میانِ فیزیک و فلسفه.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید