بهار یعنی زندگی!!
می خواهم زندگی را بنوشم!!
لحظه لحظه اش را به گونه ای زندگی کنم که تا به حال نزیسته ام!
می خواهم عاشق تر از گذشته باشم..
برای زندگیم بیش از پیش عاشقی کنم..
عاشق خدا...عاشق انسان ها...حیوانات و گیاهان..
عاشق بوی خاک نمی که هنگام گذشتن از کوچه پس کوچه های زندگی به مشامم می رسه...
حس می کنم باید تلاش کنم برای رسیدن به بهترین ورژن خودم...ولی نه تلاشی که به نفس نفس بیوفتم...
دیگر تلاشی که نگذارد زندگیم را بغل کنم برایم ارزشی ندارد...
تلاشی که نگذارد که لحظه های بال و پر کشیدن فرزندم را ببینم چه ارزشی دارد..
ای منِ عزیزم می دانستم چه ها می خواستی ولی نشد..نتوانستم وجدانم را راضی کنم که به مراد دلت برسی...نمی توانستم همه چیز را قربانی کنم که فقط تو خوش باشی...
دیگر لحظه ی تند دویدن به پایان رسیده...
باید بایستم و به اطرافم نگاه کنم و خوب نفس بکشم...
می دانم یک بار بیش تر زندگی نمی کنم و توقع می رود که به خودم و آرزوهایی که برایش خون دل خوردم فکر کنم..ولی نمی توانم بی رحم باشم ..نمی توانم فقط خودم را ببینم..
پس می ایستم و دوباره نفس عمیقی می کشم....اینبار اطرافم رو به دقت می بینم..
همه ی کسانی که دوستم دارند و همه ی کسانی که دوستشان دارم....
چه بد است زندگی بی رحمی را به من یادآور نشد....
تا می گویم آرزوهایم خاک خورده اند باید بهشان جان بدهم می گویند ناشکری نکن...!!
تا می گویم من با تلاش زنده ام چیز دیگری می گویند..
آری من همان آدم ناشکر و خودخواهی هستم که زندگی او را در مسیری قرار داد که دیگر نمی تواند به آرزوهایش فکر کند..
دیگر نمی تواند خودخواه باشد...
پس زندگی می چرخیم به همان سویی که تو می خواهی...
باشد...
ریش و قیچی دست تو..
بساز آنچه که برایم نیکوست...
بساز تقدیر خاک خورده ام را...
دیگر قول می دهم منی نباشد که به تو خرده بگیرد..تو کار خودت را بکن...
من از هر راهی بروی بن بست هایش را خراب می کنم تا تو به مقصود برسی..
ببینم آیا می توانم تو را راضی کنم...