آن سوی عینک| شعر با قدمهاش میکند بیدارخواب سنگین این خیابان رانیمهشب، ملک پادشاه سکوتکرده تسخیر کل دوران رااشک شسته است از رخ ماهشخندهی پر دروغ و لغزان…
بازگشت (قسمت سوم)| داستان از آن اول صبح معلوم بود که امروز یک روز معمولی نیست. اگرچه مثل همیشه بردهها مثل مورچهی بار به دوش در رفت و آمد بودند و آفتاب هم مثل همیشه…
بازگشت (قسمت دوم)| داستان روز بعد بود و مشغول به کار که به خودش آمد و دید یکی از اربابها با صورت گرد و برافروختهاش درحالیکه چشمهای آبیش دارد از حدقه بیرون میزند…
بازگشت (قسمت اول)| داستان شلاق کمرش را سوزاند و فقط چهرهاش را در هم کشید. قدم برداشتنش را تندتر کرد و کیسهی روی دوشش را دم گاری گذاشت و به طرف کشتی برگشت، برای کی…
توهم | داستانک هنوز آفتاب رمقی داشت و رنگ طلایی که به کانال میبخشید، خونهای خشکیده را بهتر نمایان میکرد. گرد و خاک هم همانطور مثل قبل کار خودش را میک…
انتظار؛ شعری برای سرطان ماجرا از این قرار است که روزی پسری دل خود را با دیدن چشمان دختری از کف میدهد و علیرغم بیچیز بودنش احساس خود را بروز میدهد اما دختر او ر…
آهنگر | داستان طبق معمول، نور ماه نصفه نیمهای که از پنجرهی کوچک شیروانی میگذشت، تنها دوم شخص حاضر در اتاقش بود و در لابلای تاریکی متراکم اتاق فقط برق چ…
یک لالایی برای دخترم به قول دوستان، دنیا یه دختر بچهی شیرین زبون به من بدهکاره (البته اگه ازدواج کنم :) )، تقدیم به دختر نداشتهام:وقت خوابت آمده سر روی دامانم…
اسم اعظم خسته از جوی هم گذشت امشبگاری نیمه جان گاریچیروز، شب شد نشد مهیا نانخون دل گشته نان گاریچیپیکری بیرمق، دلی خستهنرم شد استخوان گاریچیهیچ کس…
معشوق من! پرسید از من از نشان و نام معشوقمپرسید از من از صفات و از کمالاتشپرسید از من تا بگویم کیست این بانودرماندم از فهمیدن و شرح سؤالاتشگفتم که در…