ماجرا از این قرار است که روزی پسری دل خود را با دیدن چشمان دختری از کف میدهد و علیرغم بیچیز بودنش احساس خود را بروز میدهد اما دختر او را نمیپذیرد و از او میخواهد که آرامشش را بهم نزند و دختر را برای همیشه فراموش کند.
اکنون سیزده سال از آن ماجرا گذشته است و پسر نتوانسته دل از مهر دختر بکند و شنیده است که دختر در بیمارستان بستری است و به دلیل ابتلا به سرطان سینه حال خوشی ندارد.
پسر از اینکه ردی از دختر پیدا کرده خوشحال است و به عیادت دختر میرود.
باقی ماجرا را از زبان خود پسر و به شعر بشنوید.
این شعر را به همه عزیزان مبتلا به سرطان تقدیم میکنم.