به شعر علاقه دارم، فعلا همین
بازگشت (قسمت اول)| داستان
شلاق کمرش را سوزاند و فقط چهرهاش را در هم کشید. قدم برداشتنش را تندتر کرد و کیسهی روی دوشش را دم گاری گذاشت و به طرف کشتی برگشت، برای کیسهی بعدی. آفتاب هم انگار حواسش نبود که اینجا کارگرانی برای یک لقمه نان جان میکنند و سخت مشغول تابیدنش بود. انگار لم داده بود و عشوههای معشوقهاش دریا را نگاه میکرد. کیسه بعدی هم روی دوشش افتاد و کلماتی هم به دهان مأمورها جاری شد که همزبانش نبودند ولی میشد فهمید که سخره و ناسزاست. کیسهی روی دوشش او را یاد پسر خواهرش میانداخت. پسر فسقلی که روی دوش داییش مینشست و حس ابرهه را داشت. دایی درشت اندام بود و ورزیده به نظر میرسید. دلش برای سایهی درخت بیدی که نزدیک رود بود و هر بار البسهها و ملافههای چرکین خانه را بر دوش میکشید و لب رود میبرد تا مادر بشوید و او زیر آن درخت لم میداد و جفتگیری گنجشکها را نگاه میکرد، تنگ شد بود. شلاق بیمورد بعدی دنیایش را عوض کرد و بار به گاری نشست و رو به کشتی برای کیسهی بعدی رفت. با کیسهها و صندوقهایی که جا به جا کرده بود میشد تمام شهر را از نو ساخت یا کاخ سترگی برای یک شاهزاده.
همهمههای غیر همزبانش خبر از وقوع اتفاقی خلاف روزمره میداد. شلاقها هم همین را میگفتند. کار تعطیل شد و مسیر باز شد. شخص جلیلالقدری میخواست عبور کند. یه گوشه پشت جمعیت به نظاره ایستاده بود. بعد از عبور لشکر بیخاصیت تشریفاتچی پیدایش شد. دختری با فاخرترین لباس قابل تصور که به سفیدی تخم مرغ میمانست و بلور شانههایش را نمیپوشاند و شال و کمربندی که با آبی آسمان نسبتی مبهم ولی قابل تفکیک داشت و دامنی سترگ و عروسگونه. چشمهایش مثل دو حبه جواهر بود که از تاج فاخرش جا مانده بودند و دستهای لاغر و برفگونهای که النگوها به تو یادآور میشد که این دستهای یک انسان است نه بال های یک پریزاده. صورت استخوانی و لبهای کوچکش به موهای صاف و بلند و مشکیاش میآمد. از تماشایش، چشم را گریزی نبود. صورتش پسر را یاد دختری میانداخت که گهگداری میآمد از پای کوهپایههای چراگاه کاکوتی و پونه میچید. چه دختر شیرینی بود.
پس از عبور کار به همان منوال سپری شد و شب لقمهی نان بخور و نمیرش را گرفت و خورد و زیر سایهبانی که به زور تعادلش را حفظ کرده بود دراز کشید. برخلاف تصور اربابانش خسته و کوفته بود و کتف و کولش درد میکرد. دستش را زیر سرش گذاشت. بوی تند عرقش اذیتش میکرد ولی نای شنا نبود و چشم هایش را بست. ملکه را به یاد آورد و دخترک کاکوتی چین را و وقتی که لبهای دخترک را چشیده بود. چه روزهای گرمی! و چه روزهای عبثی! دوباره خاطرهی تلخ آن روز برایش تداعی شد که اگر سرش را نمیدزدید، حالا در خاک خودش آرام خفته بود. روز نبرد را میگویم.
مشعلی دورتر غریبانه میسوخت و سربازهای مفتخور جولان میدادند که کسی هوس فرار نکند. تازه زنجیر از پایش باز کرده بودند و روح سرکشش مرده بود. مثل یک بره آرام و بیصدا بار میبرد و هر هفته سرش را می تراشیدند و صورتش را رنگی میزدند که مشخص نشود این برده هویتی دارد. از بیهویتها بهتر میشود کار کشید و بهتر میشود فراموششان کرد و بهتر میشود بیرحمانه مجازاتشان کرد و راحتتر میشود بیهویتها را کشت. البته جایی که شناسنامه هویت باشد.
غلطی زد و رو به دریا شد. نور مشعل اجازه نمیداد نور نحیف ماه صورت دریا را ببوسد ولی همین تلالو طلایی هم خالی از آرامش نبود و البته سایههای سربازان در حال عبور که بیهودگیشان را به چالش میکشید. حتما آنها هم تعلقاتی داشتهاند که جبر نان یا جبر حاکم به این روزشان انداخته است. با تمام خستگی امروزش خواب به چشمش نمیآمد. گوئیا امروز متفاوت بود. گوئیا ملکه آمده بود. گوئیا ملکه کاکوتی چیده بود و گوئیا عشق دوباره خمیازه کشیده بود و خاکستری به پا کرده بود ... .
پایان قسمت اول

پ.ن: این شخصیت یهو سر و کلش پیدا شد توی ذهنم و آروم آروم و بداهه اینجا مینویسم که چی میشه. امیدوارم تا آخر بتونم بنویسمش و اینکه نمیدونم چنتا قسمت میشه چون کاملا بداهه اینجا مینویسم. اگه وقت گذاشتی و خوندی ممنونم ازت:).
پ.ن۲: ممکنه اسمش رو بعدا تغییر بدم.
مطلبی دیگر از این نویسنده
آن سوی عینک| شعر
مطلبی دیگر در همین موضوع
گول زدن بهترین راه برای گول زدن.
بر اساس علایق شما
خلاصه متنی رایگان کتاب تخت خوابت را مرتب کن