سجاد حاجیان
سجاد حاجیان
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

بازگشت (قسمت هفتم)| داستان

حتی همان شب را هم بی‌کار ننشست. فکری به ذهنش رسیده بود و سعی داشت عملی‌اش کند. با مته‌های ریز و درشت و تکه‌های سنگ تراشیده شده به تنها چیزی که در آن‌جا می‌توانست از آن صدایی بیرون بیاید ور می‌رفت و آن هم دسته تیشه‌اش بود. او جوری لابلای بقیه‌ی کارگرها دراز می‌کشید که از چشم سربازها خواب به نظر بیاید و در همان حال مجدانه به دسته‌ی آن تیشه‌ی کذایی ور می‌رفت و خرده چوب‌ها را می‌خورد تا اثری از آن باقی نماند. هنگام کار تمام احتیاطش این بود که هم دسته نشکند و هم کار به خوبی انجام شود که نظر سربازی را جلب نکند. آدم با امید نیروی ده مرد جنگی را می‌گیرد. این تقلا زمان خوابش را برای مدتی به شاید دو سه ساعت رسانده بود و بالاخره روز نتیجه‌گیری فرا رسید.

کار که تمام شد و همه که خوابیدند، جوری که سربازها هم نفهمند رفت در نیمچه چاله‌ای که شاید سگ‌ها یا گرگ‌ها کنده بودند کز کرد و تخته سنگی را هم سنگ قبر خودش کرد و دمیدن را آغاز کرد. از دل آن ساز صدای غریبی برخاست. دوباره امتحان کرد عالی بود و نواختن را شروع کرد البته تمرینش را. لبها و انگشتانش درگیر بودند ولی ذهنش جای دیگری بود. انگار در جهان‌های متفاوتی سیر می‌کرد. خیس عرق بود اما خنکش شده بود. ذهنش داشت تمام بخش‌هایش را برای تداعی کردن تصاویر مختلف به کار بگیرید. کسی چه می‌داند، شاید به او هم وحی شده بود. اما نه کلمات که نت‌ها. وقتی که از حفره بیرون آمد نزدیک بود دیر بشود ولی او بیشتر از هر شب آن چیزی را که می‌گویند خواب است تجربه کرده بود پس به کار برگشت و این ماجرا ادامه داشت تا قلق ساز خودساخته‌اش را پیدا کرد و حالا شاید فرصت تبلیغ رسیده بود. برای همین به جای آن حفره به تپه‌ای مجاور همان کوه می‌رفت که صدا را جوری در خود فرو می‌برد که خرگوشی در مه گم می‌شود. و می‌نواخت تا آن شب شبی که مفلسی هم‌نشین آهو شد.

کار کندن مسیر در دل کوه رو به اتمام بود و او نمی‌دانست بعد از این چه سرنوشتی در انتظارش است. شب بود و ماه تنها پاره‌ای تا کامل شدن باقی داشت و دامن سفیدش روی دشت و کوه کشیده شده بود. او خسته بود و بیش از همه وقت بلاتکلیف. بلاتکلیفی که گاه می‌تواند استخوان را به دوده‌ی شمعی بدل کند. روی تپه نشست و زانو‌هایش تکیه‌گاه سینه‌‌اش شد و می‌نواخت. صدای غیرمعمولی ولی قابل شنیدن سازش زبان رنج‌های بیشمارش شده بود و جوری بود که انگار سیب نوک خورده‌ای با برگ چنار زرد شده در بستر جوی از مترود شدنشان شکوه می‌کردند. هوا رو به خنکی بود و بوی علف می‌بارید. در دور دست‌ها شاخه‌های درخت احوالپرسی می‌کردند و سکوت محض نبود. در همان حوالی‌ها صدای بوفی محو می‌شد که ناگهان مثل تکه سنگی که خواب سنگین برکه را می‌شکند، صدای پایی نفسش را برید و برگشت نگاهی کند و پا به فرار گذارد که آن چه دید منجمدش کرد. ملکه بود. یا شاهزاده! هنوز نمی‌داست. دختری که با لباس فاخر و سفید و قد سروش مثل آهویی با ظرافت قدم بر‌می‌داشت و گیسوی کمندش باد را معنا می‌کرد و حالا خیره به او می‌نگریست. به او که تنها ساکن سیاره‌ی این جهان تپه‌گونه‌اش بود. با نفس‌ بند آمده و قلبی که مثل یک زندانی دیوانه مشت به سینه‌اش می‌کوبید کمر راست کرد و مبهوتانه تا کمر تعظیم کرد و منتظر بود که بانو اجازه بدهد کمر راست کند. دختر با اشاره‌ی سر از او خواست که سازش را بدهد و داد. دختر نگاه کنجکاوانه‌ای به ساز کرد و به او چیزی گفت. سوالی پرسید ولی او زبان آن‌ها را نمی‌دانست برای همین با اشاره گفت که نمی‌فهمد. صورتش خیس عرق بود که کلماتی از دهان دختر مانند گلوله‌های آتشین به او شلیک شد. کلماتی از جنس زبان مادری‌اش! به سختی یادش آمد و فهمید که دختر می‌گوید: اهل پاکین هستی؟ با کمی مکث و زور آوردن به خودش بعد از این همه سال به زبان مادری‌اش حرف زد: بله ملکه! دختر خنده‌ای صمیمانه کرد و سازش را به او داد و گفت: از آنچه نواختی فهمیدم که به پاکین تعلق داری. ساز جالبی است برده و مرا یاد دوران کودکی‌ام می‌اندازد چون مادرم از اهالی پاکین بود. او مانده بود چه بگوید و مانده بود که باور کند یا نه که دختر دوباره گفت: اسمت چیست و چه شده که اینجایی؟ پسر که مدت‌ها بود اسمش را فراموش کرده بود این سوال را خنکای آب و شهدی یافت که بعد از کاری سخت گلو را تازه می‌کند و گفت: آجیناس هستم، در جنگ تاسنان با پاکین‌ها بودم و مجروح شدم و حالا سالهاست برده‌ام بانو! دختر به آجیناس نگاه طولانی و مرموزانه‌ای کرد و گفت: آجیناس از ملاقات امشبمان کسی خبردار نشود وگرنه جانت را از دست خواهی داد. چشم‌های دخترک از ابتدا حالتی محزون داشت و منتظر شنیدن پاسخ آجیناس نماند و به پایین تپه با عجله رفت. چندی که گذشت صدای پای اسب دختر او را بیدار کرد که ملکه نیمه‌ی شب، بیرون از شهر و تک و تنها این جا چه می‌کرد؟!


فاصله‌ی زمانی زیادی بین قسمت ششم این داستان و این قسمت افتاد که دلیل عمده‌اش مشغله‌ی زیاد و عدم آمادگی ذهنی بود. نمی‌دانم کسی تا اینجا خوانده است یا نه ولی به هر حال بابت این تاخیر عذرخواهم و هم‌چنان بداهه (حتی اسامی و مکان‌ها) می‌نویسم و همچنان ادامه دارد.


داستاندیدار
به شعر علاقه دارم، فعلا همین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید