سجاد حاجیان
سجاد حاجیان
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

بانوی من!


از عشق می گویم سخن، از عشق وا مانده

از یک دل بیچاره که از خانه جا مانده

از عشق مي گویم سخن ، مهمان اجباری

از زور و استبداد این مهمان خود خوانده


آن لحظه ها، آن لحظه های رقص چشمانت

وقتی که لب هایت به شامی تیره می خندید

من خیره بودم بر تن زیبای رقصانش

گویا ولی یک شهر بر این خیره می خندید


آن لحظه ها، آن لحظه ها، وقت ملاقاتت

تو، من و دو فنجان و آن ساعات رویایی

وقتی نشستم روبرویت باز هم بانو

باور نمی کردم که تو اینقدر زیبایی


من بودم و انگار یک بانوی قدیسه

احساس می کردم که در احرام می گردم

من کودکی بودم که در چشمان تو گم گشت

حالا هم از لبخند تو اطعام می گردم


چشمان تو انگار می گوید به من رازی

صد مثنوی در گوشه ی چشم تو پنهان است

سجده به به طاق ابرویت ای دلبر زیبا

تقدیر من بوده است یا تقصير شیطان است


در حسرت فنجان که می بوسید کامت را

هر بار با هر بوسه اش از خویش می رفتم

با هر تکان طره ی موهای تو بانو

سمت تو از این پیر دوراندیش می رفتم


در ازدحام واژه ها می مال لب هایت

طرزی مسیحا گونه دارد واژه های تو

چون ساده ای اما مرا دیوانه ات کردی

در ازدحام واژه ها ریحان برای تو


تو آسماني، بر سرم چشم تو می بارد

از سینه ريزت حلقه ی خورشید افتاده

تو آسمانی، من به پايت رشته ی کوهم

کوهی که پای بوسه بر دست تو استاده


من تخته ای جا مانده از کشتی امیدم

تو روح من، یعنی همان امواج دریایی

من زلف پیچیده به هم بعد از کمی خوابم

تو شانه ای هستی که زلفي را می آرایی


در ازدحام واژه ها باران برای تو

وقتی که بر لب تشنه ای در دشت می بارد

تو آرزوی کودکی با شوق پروازی

وقتی تو را قد خدایش دوستت دارد


در ازدحام واژه ها حيرانم ای بانو

باید چه نامی روی احساس تو بگذارم

بانوی من، بانوی من، بانوی رویایی

بانو خلاصه تا همیشه دوستت دارم



30/10/99

اصفهان-سجادحاجيان



شعرعاشقانهشعرعاشقانه
به شعر علاقه دارم، فعلا همین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید