بوی خوب کباب در باران
با بوی نان داغ پیچیده
توی صف مشتری و سالن پر
روی منقل کبابها چیده
در هیاهوی سینی و قاشق
یک صدای خفیف میآید
"میشه این لقمه مال من باشه؟"
از تنی بس ضعیف میآید
دخترک گیج و منگ و سرخورده
پای هر میز میرود آرام
با سخنهای نسبتا واهی
پای هر میز میشود ناکام
مرد صورت سهتیغ میگوید
که ترحم همیشه نادانی است
کودکیش به جای خود اما
به نظر میرسد که افغانی است
دختری گرم خوردن سالاد
گوید اینها که کودک کارند
بهتر این است گشنه برگردند
تا از این کار دست بردارند
ته سالن جوان خوشرویی
پچپچی میکند که کوتاه است:
"گور بابای سید و آخوند
این جفا از نبودن شاه است"
زن چادر به سر به دختر گفت
برو خانه بگو به بابایت
او برایت کباب میآرد
تا شود نان چرب فردایت
کارگرها و مرد صندوقدار
گوئیا کور یا که کر هستند
از نگاهش نگاه میدزدند
گوئیا فکر رفع شر هستند
دخترک ناامید و سرخورده
میرود تا مغازهای دیگر
تا که شاید بیابد آنجاها
لقمهی نان تازهای دیگر
میرود رد شود که ماشینی
ترمزی دلخراش میگیرد
میشود غرق خون خیابانی
کودکی لب سفید میمیرد
همهی مشتری و سالندار
دوره کردند نعش کودک را
دلشان سوخت که ندادندش
دو سهتا لقمههای کوچک را
ظرفهایی پر از غذا مانده
روی میز مغازهای خالی
مشتریها هنوز بیدارند
نیمهشب با خیال و بدحالی
همه غرق تصور اینکه
دخترک از غذایشان خورده
کودکی که عزیزشان گشته
تا که با شیوهی بدی مرده
جای سیاس بودن ای مردم
بهتر این است مهربان باشیم
لابلای همه سیاستها
لااقل فکر کودکان باشیم ...
۱۴۰۴.۵.۳
اصفهان. سجاد حاجیان (بیدار)

اصفهان. سجاد