با تمام زور ممکنش قرقره را عقب میچرخاند و چوب ماهیگیریش را بالا میکشید. چشمهای سمجش را که شوری عرق پیشانیش میسوزاند، آنی از ماهی برنمیداشت.
پس از تکانهای زیاد بالاخره آبی به آسمان پاشید و ماهی بینوا کف نیمچه قایق، شروع به تقلاهای پایانیش کرد و دختر پیروزمندانه دستهایش را حمایل کمرش کرده و بالای سرش ایستاده بود. جان کندن ماهی که تمام شد بالای سرش نشست و انگشتش را روی کلهی ماهی کشید و لبخند بیجانی زد و به دریا آرام خیره شد. همه چیز عادی به نظر میرسید تا اینکه در میان این آبی آرام گویی چیزی نظرش را جلب میکرد. انگار تکه چوبی روی آب شناور بود. کمی چشم تیز کرد و دید اهمیتی ندارد. کرمی سر قلاب گذاشت و به آب انداخت. چشمهایش خیره به مسیر نخ قلاب بود که رد ماهیها را دنبال کند. در میانهی سکوتی که گاهی با تقلای کم جان بز مادهی دخترک که گوشهی قایق لمیده بود شکسته میشد، صدای موهوم گریهی نوزادی به گوش میرسید. صدایی که آرام آرام بیشتر میشد و بالاخره نظر دختر را جلب کرد. صدا انگار از شی شناوری بود که به سمت او میآمد؛ البته شاید هم کمی پرتتر. نگاه سمج دخترک این بار به آن شی شناور دوخته شده بود و او را واداشت که آرام آرام قایقش را به سمت آن حرکت دهد. صدا بلند و بلندتر میشد و شی واضح و واضحتر. طولی نکشید که دخترک خودش را بالای سر نوزادی درون سبد که با پارچهای از پشم شتر پوشانده شد بود یافت.
نوزاد پسر سفید پوستی با موهای بور و چشمهای رنگی که لخت و عور درون جعبه بود و زیرپایش را کثیف کرده بود و زار میزد. دختر پس از نگاهی سرد و متعجب سر نیزه که برای کوسهها دنبالش بود را به مشت گرفت و بالا آورد. هدف قلب پسرک بود. دختر چشمهایش را بست و جیغی کشید اما وسط راه بازوانش ایستاد. صداهایی در سرش پیچید:
-دخترهی هرزهی بیآبرو ...
-یکی بیزبون گیرش آورده ...
-مگه تو مریم مقدسی ...
-بچهت رو میاندازم ولی باید فرار کنی بعدش ...
-مجازاتش کنن که چی بشه؟
-پدرت بفهمه میکشتت ...
برایش تداعی میشد که با دستهایش آرام خاک را پس میزند تا جنین سقط شدهاش را دفن کند.
اشک از چشمهایش میریخت. چشمهایش را باز کرد. صدای زار زدن بچه گوشش را پر کرده بود. پسرک را از سبدش درآورد و به آغوش گرفت. بوی گند میداد. پسرک را با آب دریا شست و آرام تنش را با لباسش خشکاند و پارچهای که روی سبدش بود را به تنش پیچید. از بز مادهاش شیری دوشید و آرام در دهان بچه ریخت. بچه خوابش برده بود. سبد را زیر رو کرد، نامهای در آن بود به خطی که نمیدانست. پارو را آرام زد که خواب پسرک نشکند و او را به گوشهای دور افتاده برد که سالها خانهاش شده بود.
از آن روز به بعد پسرک را به کمر میبست و راهی دریا میشد و از شیر بز قوتی به او میداد تا اینکه یک روز که صید خوبی هم کرده بود، وقتی میخواست پسرک را در آب دریا بشوید، سر و کلهی کوسهای پیدا شد. دختر که حضور چند روزهی بچه از وحشی بودنش کاسته بود بچه را گوشهی قایق انداخت و سر نیزه به کف گرفت. همان نیزهی اول را روی گردهی کوسه نشاند و سکوتی مرگبار دور و برش را فراگرفت. چشمهای مشکی و صورت آفتاب سوختهاش به غایت سلحشور مینمود و برقآسا گردنش را به این سو و آن سو تاب میداد و نیزه را چنان محکم گرفته بود که کار کوسه را با یک ضربه بسازد. زمان کش میآمد و گوشها تیز تیز شده بود. بچه آرام کف قایق وول میخورد و انگار از اینکار لذت میبرد. چشمهای تیز دختر به سمت بچه چرخید. بچه میخندید. یک قدم به سمت بچه برداشت که کوسه را بالای سرش دید. قایق در هم شکسته بود. بز وحشت زده دست و پا میزد و صدا میکرد. دختر تا رفت به خودش بیاید آب سیری خورده بود. نفسی کشید و یک باره یاد نوزاد افتاد. اثری از بچه نبود. رفت بز را از آب بکشد که کوسه زودتر رسید. آب و خون یکی شده بود. بیامان به عمق رفت. بچه در لجنها پیچ خورده بود. با تمام توانش بچه را از لجن کشید. انگار لابلای لجنها هزار طفل دیگر مرده بودند. کف دریا فرش سبدهایی پوشیده با پارچه شده بود. خودش را بالا کشید. نفسی تازه کرد. پسر را بالا آورد. نفس نمیکشید. دهان به دهانش گذاشت. نفس بچه برگشت. به زور خودش را به ساحل رساند. تمام بدنش درد خالی بود.
نیمهی شب بود و تنها نور ماه خانهها را از هم تمیز میداد. نشان طویلهای را از صلیب نامتعادل بالای کلیسا پیدا کرد و آرام آرام قدم برمیداشت. صدای قدم زدن گشتیها به گوش میرسید و دختر خودش را سخت پوشانده بود. آرام وارد طویله شد و زیر نور ضعیف ماه گاوی را پیدا کرد. حیوان را آرام بلند کرد و پستانش را گرفت. گاو را آرام میدوشید اما صدای سگ صاحبخانه بلند شده بود که میخواست زنجیرش را پاره کند. دختر آرام بود. نوری متحرک از لای در طویله پیدا شد. سگ آرام نمیگرفت. صدای صاحبش میآمد. دختر به هوش بود ولی میلرزید. دو دستش را به پستان گاو گرفته بود و میدوشیدش. نور به در طویله نزدیک میشد. دختر سطل را برداشت و بین علفها رفت. در باز شد. نور طویله را روشن کرده بود.
-تو چرا وایسادی؟؟ .... بوی شیر میاد چرا؟
مرد جلو آمد. به پستان گاو دست کشید. سگ را جنون گرفته بود. طویله دوباره تاریک شد و در بسته شد. دختر آرام بیرون آمد. خواست باز گاو را بدوشد. پستان گاو را که گرفت، ضربهای به صورتش خورد. سطل شیر روی زمین ریخت. با سرگیجهی تمام شروع به دویدن کرد. صدای نعرههای مرد همه را لب پنجره کشانده بود. دختر دیوانهوار میدوید.
سنگها پشت سنگ میباریدند. لابلای فریادها صداهای آشنایی به گوشش میرسید.
-این همون دختره اس
-وایسو هرزهی لال
-بعد این همه سال پیداش شده ...
-بچهی حرومزداهاش کو ...
لب ساحل که رسید. قایقش را هل داد توی آب. هوا گرگ و میش بود. با نفس بریدهاش پارو میزد. کسی صدایش زد: مریم! برگشت. سنگی به پیشانیش خورد. پسر بچهی بور و ده دوازده سالهای بود.
قایقها به آب افتادند. دخترک نفس نمیکشید. شعلهها خبر از تیرهایی آتشین میداد. به نیزار که رسید. آتش از نیزار بالا گرفت.
نیمه جان و خونین بود. بچه را در سبدی انداخت و به سمت ساحل میرفت. بچه بیامان زار میزد. او را به آب انداخت. تمام توانش را خرج هل دادنش کرد.
سبد آرام میخزید. دختر را به درخت میبستند. در دوردستها شاید دخترکی فراری ماهی خواهد گرفت.
۱۰.۸.۰۳
اصفهان. سجاد