پرسید از من از نشان و نام معشوقم
پرسید از من از صفات و از کمالاتش
پرسید از من تا بگویم کیست این بانو
درماندم از فهمیدن و شرح سؤالاتش
گفتم که در اوصاف ما هرگز نمی گنجد
وقتی که حتی سینه ات از عشق خالی نیست
وقتی که دل دادم به مويش تازه فهمیدم
فرهاد و مجنون های این دنیا خیالی نیست
معشوق من با ماه گویا گفت و گو دارد
وقتی که می خندد شميم ماه می آید
شیرینيش مانند خرمای دم عید است
هر بار چون طاووس ها از راه می آید
معشوق من باران که نه ابر بهارين است
که در بیابان در پی تسکین عطشان هاست
وقتی که بردارد نقاب از روی زيبايش
معشوق من محبوبه ی آحاد انسان هاست
معشوق من یک خانه ی گرم است در بوران
وقتی که حتی انجماد از شعله می بارد
معشوق من دل گرمی یک طفل سرراهی ست
وقتي که می فهمد به دنيا مادری دارد
معشوق من یک دسته از رز های آبی رنگ
در ازدحام شاخه های مریم است انگار
با گل پر ارکیده ها هم نسبتی دارد
با نرگس خونین جگر هم، همدم است انگار
معشوق من مثل لطافت های ریحان است
وقتی که با تندی نعنا روبرو باشد
معشوق من فهميدن ایراد یک درس است
وقتی معلم هم خودش در جست و جو باشد
معشوق من رنگی به رنگ زعفران دارد
سوهان قم، یک گوشه از شیرین زبان اوست
قمصر حریف عطر آن گیسوی مشکین نیست
قالی کرمان، طرحی از نقش و نشان اوست
معشوق من یک پادشاه خالی از زور است
بر زیر دستانش نگاهی مادری دارد
معشوق من یک شهر نه یک کشور امن است
جایی برای هر که با هر باوری دارد
معشوق من کوچ پرستوهای پاييزيست
اما پری از جنس بال کفتران دارد
تلخ است اما گاه گاهی میکنم احساس
معشوق من بر بال خود زخمی نهان دارد
معشوق من حتی خدایش هم تماشایی ست
وقتی که بر لبهاش بانگ ربنا دارد
من می پرستم آن خدای سرفرازی را
کو مثل تو یک بنده ی بی ادعا دارد
من عاشقم، معشوق من اما نمی داند
من خامشم تا که تو را هرگز نیازارم
تو هر کجای عالمي، سرسبز و جاری باش
من هم تو را تا روز محشر دوستت دارم
12/12/99
اصفهان-سجادحاجيان
عکس تزييني