خو کرده دل با درد را تسکین نماند
باشد ولی کاش این چنین غمگین نماند
بس خون مسکینها که بر روی زمین ریخت
با نیت این که کسی مسکین نماند
بالاتر از ده قرن ما یلدانشینیم
با وعده که چیزی به فروردین نماند
آتش خموش و موبدی خاموش پایش
جز تودهی خاکستری از دین نماند
ما اسب خود را سر بریدیم و دویدیم
تا که الاغ دیگری بیزین نماند
وقتی که آب از چاه میگیری و سرخ است
حتما دگر شهد و شکر شیرین نماند
از شانهها دل کنده و بر ریش روئید
ماری که دیگر قصهای دیرین نماند
ما وارثان دار از غار حرائیم
کی گفته برجا سازهی چوبین نماند؟!
مانده اگر از نسل پیشین طاق کسری
از نسل ما جز مرمی خونین نماند...
۹.۷.۱۴۰۴
اصفهان. سجاد

اصفهان. سجاد