حالا اینجا که من ایستادهام
تمام پاها در درد فرو میروند
اینجا، کمی آنسوتر از جایی که میشود بوی عشق را با بوی چای تازه اشتباه گرفت
آسمان مانند خمیری ترش شده روی زمین میریزد
و در خلال علفهای هرز قد کشیده که طراوت را قورت میدهند
گاه گاهی لالههای واژگون پیدا میشود که گردنشان را شکستهاند
اینجا رشتههای طناب انسانها را به آسمان وصل کرده
و مثل عروسکهای خیمهشببازی منتظریم که از صحنهی بازی حذفمان کنند
کارگرهای بیجیره و مواجب
با کاردک فلزی امیدهای سیاه نشسته بر دستگیرهها و در خانه را میتراشند
در کارخانههای شمشسازی استخوان پدرهای خسته را در کوره میریزند
و از خون جنینهای دنیا ندیده در پالایشگاه
بنزین بیکیفیت میسازند
دور سطلهای زباله دستمال سبز میبندند
و روی پردههای سینما
وحشت از سادگی ریحان تازه را فریاد میزنند
خانهها از سیمانند
خانهها خالی از نورهای منعکس شده از ساقهی قاصدکهای یونولیتیاند
کف خیابانها را با رگهای پارهی خون گرم فرش کردهاند
که قوامشان از بین نرود
و کاشیهای مسجدهایش به زور تعادل خود را حفظ کردهاند
حالا اینجا که من ایستادهام
هیچ را بزک کردهاند و در لباس حوریان بهشتی به مردم میفروشند
نان را با امروز با همین لحظه خمیر میکنند
سفرهها تلالو اکنونند
و اکنون بوی پنیر مانده میدهد
اینجا
کمی آنسوتر از جایی که کودک کودک است
و شعر شعر،
دختران باکره آبستن جرمهایی هستند که دنیا نیامده مجازات شدهاند
اینجا
همین حالا
خمیازهی خورشید فرورفته در زمین را احساس میکنم ...
سجاد. اصفهان
۱۴۰۳.۱۲.۰۷
