میخواست وانمود کند همه چیز عادی است اما مهارت خاصی در این زمینه نداشت. سکوت مرگباری کلاس را فراگرفته بود و انگار همه چیز به زور کنار هم مانده بود. بیآنکه حرفی بزند به تابلو پناه برد و چیزی نوشت شبیه "به نام خدا" چیزی که انگار برای شروع خوب است. با اینکه ذهنش قفل بود، چند شکل هندسی کشید و بغضش را به لبخندی شکننده تبدیل کرد و شروع کرد:
-خب گفتیم که مجموع زوایای مثلث چقدره؟
دختری سیاه چهره با چشمهای درشت و موهای وز که به زور ده ساله مینمود گفت: ۱۸۰
جوری که کاملا مشهود بود بغضش را قورت داد و گفت: آفرین هلن!
و ادامه داد:
-خب اگه یکی از زاویهها ۴۰ درجه باشه و اون یکی ۶۵، زاویهی سوم چقدر میشه مایا؟!
مایا که غرق در فکر بود و خیره به نیمکت روبرویش، انگار تازه به خودش آمد و من من کنان گفت: ۷۵ درجه آقا!
-آفرین مایا! حواست بیشتر به کلاس باشه لطفا
-چشم آقا!
-خب بریم سراغ انواع مثلثها. گفتیم چند نوع مثلث داریم نوژن!
پسر که مبهوت بود به خودش آمد و گفت: اممم ... قائم الزاویه ... اممم ... اونی که سه ضلعش یه اندازهاس ...
-متساوی الاضلاع!
-بله آقا!
-دیگه ...!
پسر ریزه میزهای که موهای فری داشت و چهرهاش انگار همیشه ذوق کردن را مینمود از جا جست و گفت: متساوی الساقین آقا!
انگار یخ کلاس وارفته باشد. معلم خندید و عینکش را مرتب کرد و رو به تابلو کرد. نزدیک بود که از اشک بترکد ولی خودداری میکرد و این فرصت به دست آمده را مغتنم شمرد که حال خودش و کلاس را عوض کند. پس چرخید و گفت خب بچهها حالا همه بگید چند نوع مثلث داریم:
بچهها هم که انگار بدشان نمیآمد از آن بهت بیرون بیایند با ناهماهنگی اولیه تکرار کردند: قائمالزاویه! متساوی الاضلاع! متساوی الساقین!
-آفرررین! یه دست بزنید!
بچهها که دست میزدند معلم بینوا داشت منفجر میشد. از فرسنگها دورتر هم میشد فهمید که هیچ چیز در وجودش روبراه نیست. ولی لابلای آن صورت ریزنقش تکیده با ریشهای کوتاه حنایی و سر نسبتا بیمویش سعی میکرد همه چیز را پنهان کند. ناگاه لابلای دست زدن و خندههای کودکانه حواسش جمع ماری شد. دختر تپلی و شیرینی که با بغض عجیبی به کاملیا نگاه میکرد که داشت دست میزد و لبخند محوی داشت. دختر بچهای با زیبایی خیره کننده و چشمانی نزدیک به سبز پررنگ که صورتی لبانش را بیشتر مینمود و معمولا لباس بلند زرشکی میپوشید و موهایش را پشت سرش میبست. جوری که انگار یک شاهزادهی اصیل است. معلم بیآنکه بسنجد چه باید بگوید چه نه، گفت: ماری چته؟!
ماری که انگار برق گرفته بودش از جا پرید و گفت: هیچی آقا! چی شده مگه؟!
-چرا زل زدی به کاملیا و دست نمیزنی؟!
ماری که نزدیک بود گریه کند: هیچی آقا همینجوری!
کاملیا که انگار متوجه چیزی شده باشد آنقدر پژمرد که نزدیک بود روی زمین بریزد.
سکوت سنگینی کلاس را فراگرفته بود و انگار همه چیز کلاس حالا کاملیا بود. معلم که فهمیده بود خراب کرده باز به تابلوی کلاس پناه برد. خب بچهها بریم یه کم بیشتر به مثلث قائمالزاویه نگاه کنیم؛ توی این مثلث یه رابطه داریم به اسم رابطهی فیثاغورس که میگه اگه طول دو ضلع زاویهی قائم مثلث رو ...
-آقا اجازه!
صدا صدای الیا بود پسری زرد چهره با بینی کشیده که لباس زرد رنگی هم پوشیده بود و معمولا بویی شبیه گردو میداد.
-چیه الیا؟!
-بهشت چه جور جاییه؟!
-اممم ... خب جایی که آدمای خوب رو میبرن!
-بچهها رو هم میبرن؟!
-اره اصلا بهشت مال بچههاست الیا!
-ولی اگه ما نخوایم بمیریم چی؟!
معلم که حالا خودش را وسط معرکهای میدید که از آن میترسید و نمیدانست باید چه کار کند، به احمقانهترین شکل ممکن خونسرد بود و گفت: الیا همه میمیرن ... این اصلا چیز بدی نیست!
-همه که قربانی نمیشن!
این تیر آخر بود. مرد داشت دیوانه میشد. دلش میخواست دیوانهوار نعره بزند و تمام دق دلی این چند روز را سر همین بچهها خالی کند. نمیتوانست کتمان کند که فروپاشی روانی را هم رد کرده و لازم دارد ده نفری را تکه تکه کند و تمام میز و صندلیهای کلاس را توی سرش بزند و هر که میرسد را زیر مشت و لگد بگیرد. خودش را عین شیری که به جان گوزن بیفتد میخورد. صورت گر گرفته و رگهای متورمش داد میزد که اوضاع عالی نیست. جلیقهاش را درآورد و دکمهی یقهاش را باز کرد و با کلافگی تمام گفت: صد دفعه به این احمقها گفتهام اینقدر این شوفاژ لعنتی رو زیاد نکنید، خفه شدم! بعد عین دیوانهها رفت پنجره را باز کرد و سرش را بیرون کرد و رو به دفتر مدرسه داد زد: این شوفاژ بیصاحاب رو خاموش کنید خفه شدیم!
برف ملایمی از پنجرهی کاملا باز وارد کلاس میشد و بچهها لرز میزدند. مرد با حالت کاملا عصبی روی تابلو چیزی شبیه رابطه فیثاغورس نوشت و گفت ببینید مجذور وتر میشه حاصل جمع مجذور ...
-آقا شما گفتین از کجا میاین؟
-ماری ساکت شو! مگه نمیبینی دارم درس میدم! خفه!
در همین حین هلن که انگار ایدهای بدنش را داغ کرده بود گفت: اونجا هم بچهها را قربانی میکنن؟!
مرد بیدرنگ ماژیکش را به زمین کوبید و بنا به فریاد گذاشت که بس کنید! خفه شید! بذارید این درس لعنتی رو ...!
در کلاس باز شد. مدیر بود.
-آقای معلم میشه چند لحظه بیایید؟
مرد که انگار سیبل هدفش را دیده بود کمان سخنش را کشید و با داد شروع کرد: نه نمیشه! ریدید! من چطوری میتونم اینجا به چارتا بچه یه مشت مزخرفو درس بدم که نمیدونم فردا کدومشون قربانی آیینای مزخرف شمان!
مدیر که انگار عقرب نیشش زده باشد، با صورت گر گرفته و جوری که نزدیک بود چشم و زبانش از حدقه بیرون بزند فریاد کشید: خفه شو دیلاق بیخاصیت! دهن کثیفتو ببند! مزخرف همهی وجودته!
-مزخرف شمایید که اون تپهی گه رو بت خودتون کردید و به زندگی خودتون و بچههاتون ریدین! عین یه مشت گاو موشدونی ساختید که از موش حفظتون کنه و حالا که به گا رفته هار شدید!
مدیر که انگار جرقهای در ذهنش زده شد و حالا تمام مدرسه پشت سرش بودند گفت: بگیریدش این همون حرومزادهاس! بگیریدش ...! باید به سزاش برسیم ...!
لابلای همهی کشان کشانها و کتکها لگدهای کمجان کاملیا و الیا و هلن را بیشتر حس میکرد.
به هوش که آمد جنازهای کبود بود در دخمهای که گویی مال دولت بود و آویزانش کرده بودند، بنا به ناله گذاشت از درد و احساس تشنگی که کمی بعد دو روحانی از در آمدند که همراهشان دو قلچماق یقه سفید بودند. یکی از قلچماقها فکش را گرفت و گفت: کثافت! آتش زدن کار تو بود؟!
مرد که داشت از درد میمرد و در عین حال از نفرت میسوخت گفت: نه ولی اگه میتونستم اینکار رو میکردم!
صدای شکستن چند انگشت و فریادش نشان میداد که اوضاع اصلا خوب نیست.
روزها گذشت بدون این که او چیزی از گذر زمان را درک کرده باشد. دیگر همه چیز برایش بیمعنا شده بود و اهمیتی نداشت که مرده یا زنده باشد.
بالاخره روز موعد فرارسید او را سوار ون کردند. در همان حین دختری را سوار ون کردند که گیس بریده و کبود و عریان بود. چند مامور ون را محافظت میکردند که مردم خشمگین به آن حمله نکنند. دختر زبان گشود: تو چرا اینجایی؟!
-کجا میبرنمون؟
-میبرن بسوزنمون!
-چی؟!
- میبرن جای همون مترسک ما رو بسوزنن و فردا یه بچه رو قربانی کنن!
-بچهه کیه؟!
-امروز معلوم میشه. تقریبا همه بچههاشونو پیشکش کردن!
-خوبه نمیبینم این صحنهها رو!
-نگفتی چرا اینجایی؟!
-مظنونم به آتیش زدن اون گه!
-(با خنده!) گه؟ ... اون کار من بود!
-کار خوبی کردی!
میخندد.
-ولی چی شد تصمیم گرفتی؟!
-من یه بار بدون اینکه کسی بفهمه به حریم اون مترسک رفتم. همه موشا و آفتا تو همون مترسک بود ولی کسی حرفمو باور نمیکرد! آتیشش زدم مردم ببینن و خودم هم جنازهی سوخته موشا و کلاغایی که بودن اونجا رو جمع میکردم کمک مردم ولی کسی باور نمیکرد که اینا توی خود اون مترسک بودن و آفت همهی این سالها از همین مترسک بود. نه از سستی باور قربانی دهندهها!
-آفرین بهت دختر! درود بهت!
-ولی نتونستم چیزی رو تغییر بدم. میبینی که چه صفی مردم بستن که بچههاشونو تقدیم کنن!
میخواست بگوید که خود بچهها میفهمند یاد لگدهای هلن افتاد.
معلم و دختر روی زمین کشیده میشدند تا جای مترسک سوخته، بسوزند. مردم گرداگرد به تماشا ایستاده بودند و کودکان دست در دست والدین ایستاده بودند با خطوطی رو پیشانی که گویی مهر تاییدی جهت انتخاب شدن بود.
ماری به کاملیا زل زده بود که مادرش او را به خودش میفشرد ولی نگاه هر دو مصمم بود. در این بین شاید دست الیا بود که با تردید در دست مادرش مانده بود!
پایان.
سجاد. اصفهان