محمدرضا زائری
محمدرضا زائری
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

با دانشگاه دخترم چه کنم؟


شنبه- مردی میانسال با رویی خوش جلوی من را می گیرد، سؤال دارد؛ مستأجر کسی بودم و کاملا به من اعتماد داشت و توی زندگی اش راه داشتم. یکبار که جیبم خالی و دستم تنگ بود شیطان فریبم داد و قدری پول از خانه اش برداشتم! حالا مدتهاست که پریشان و مضطربم، می ترسم از این کرونا بمیرم و مدیون باشم، چه کار کنم؟ می گویم اولا خوشحال باش که توبه کرده ای و پشیمانی، ثانیا تا دیر نشده پول را برگردان! می گوید می ترسم و خجالت می کشم! ادامه می دهم: البته لازم هم نیست که او از نام تو مطلع شود، کسی را پیدا کن که برود پول را به او بدهد و حلالیت بخواهد و فقط بگوید که کسی به شما بدهکار بوده و این را فرستاده، او را ببخشایید، موقع خداحافظی اضافه می کنم: فقط عجله کن!

یکشنبه- از راننده ماشین اینترنتی می خواهم نزدیک یک عابر بانک توقف کند تا قدری پول بگیرم برای پرداخت کرایه، وقتی از عابربانک استفاده می کنم و برمی گردم و داخل ماشین می نشینم دست دراز می کند و به من اسپری ضدعفونی کننده و دستمال کاغذی می دهد تا دستانم را تمیز کنم! خیلی خوشحالم که این قدر وسواس و دقت در میان مردم فراگیر شده است.

دوشنبه- توی پیاده رو سر چهارراه زنی که صورت خود را با فیلتر هوا پوشانده کنار دیوار ایستاده و برگه ای مقوایی در دست گرفته است؛ بی سرپرست و ناشنوا هستم!

مثل همیشه دچار تردید می شوم، نمی دانم در این موارد باید به افرادی که نمی شناسیم کمک کرد یا نه؟

سه شنبه-کنار دکه روزنامه فروشی مشغول تماشای تیترهای صفحه اول روزنامه ها هستم که کسی سلام می کند، مردی است با شخصیت و محترم که ظاهر آراسته و مرتبی دارد. مرا کنار می کشد و از خیانت همسرش می گوید و شرح می دهد که دخترش او را از خیانت مادر باخبر کرده و اصرار دارد توی گوشی مستندات را نشانم دهد! هم می دانم که کاری از دستم بر نمی آید و هم می فهمم که درددل کردن قدری آرامش می کند، مرد همچنان حرف می زند و من به دختری فکر می کنم که خیانت مادر را به پدر گزارش داده است و حال پریشان و آینده پریشان تر این دختر! مرد ادامه می دهد؛ خانواده ام گفتند که این قدر مهر نکن و من نپذیرفتم، سرم نمی شد و حالا همه زندگیم را دارم قسط مهریه می دهم!

چهارشنبه- سر کوچه که می رسم پیرمردی معتاد دارد با میله ای توی سوراخ صندوق صدقات را زیر و رو می کند تا پولی بیرون بکشد! از این که هیچکس به او اعتراض نمی کند متعجب شده ام، جلو می روم و از او می خواهم دست از صندوق بردارد، با دیدن عبا و عمامه من اصلا جا نمی خورد و در حالی که زیر لب غُر می زند کنار می رود و زمانی که دورتر می شود می شنوم که بد و بیراهی هم می گوید!

حالا نوبت رهگذران است که به من چشم غره بروند و شاکی باشند، تعجب می کنم، خانمی با صدای بلند می گوید: زورشان به این پیرمرد بدبخت رسیده! می روم توی فکر، راست نمی گوید؟ آیا من برای نهی از منکر زورم به بالاتری ها می رسد؟ به آنها که مثل این پیرمرد معتاد و درمانده ضعیف نیستند هم می توانم چیزی بگویم؟

و حالا که زورم به آنها نمی رسید آیا باید با سکوت از کنار این پیرمرد می گذشتم؟ با خود می گویم کاش لااقل یک اسکناس ده هزار تومانی به او داده بودی! هر چه دور و برم را نگاه می کنم خبری از پیرمرد نیست!

پنجشنبه- وقتی سوار ماشین می شوم راننده تاکسی مسافر جدید سوار نمی کند و از کنار جوانی که همان مسیر من را با صدای بلند اعلام می کند بی اعتنا می گذرد، حدس می زنم که می خواهد چیزی بگوید! حدسم درست است، می گوید: دخترم را زود شوهر دادم تا هوس دانشگاه رفتن نکند ولی حالا بعد از چند سال زندگی و یک بچه پنج ساله می خواهد به دانشکاه برود! پایش را توی یک کفش کرده و هیچکس حریفش نمی شود، شوهرش هم راضی نیست ولی زورمان نمی رسد! حالا نمی دانم چه کنم.

از او می پرسم: اگر مجبورش کنید تسلیم شما بشود آیا همیشه حسرت و شوق در دلش نخواهد داشت؟ تا کجا می توانید با اجبار و زور توی خانه نگهش دارید؟ آیا کسی می تواند تضمین بدهد که آن احساس خسارت و محرومیت از چیزی که خواسته بود در سالهای آینده به زندگیش ضربه نمی زند؟

او هم سؤال می کند: آیا تضمینی وجود دارد که بعد از قبولی در دانشگاه هوس اشتغال نداشته باشد و به مرور زندگیش آسیب دیگری نبیند؟ نه من برای سؤال او پاسخی قطعی دارم و نه او برای پرسشهای من جوابی دارد! به مقصد رسیده ام و باید خداحافظی کنم و پیاده شوم!

(یادداشت روزنامه شهرآرا)


اگر قابل دانستید نگاهی بیندازید و به دوستانتان نیز معرفی

سال 98کروناقرنطینهمحمدرضا زائری
محمدرضا زائرى ، توهين به غير خودم =بلاک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید