داستان طلبه نجفی و سگ گرسنه (بخش دوم)
بخش اول را در اینجا بخوانید.
با شتاب به راه افتاد، حجره کتابفروشی میانه بازار هنوز شلوغ نبود و خیلی زود کتاب را فروخت. چند مغازه بعد هم با همان پول لقمه ای برای سگ فراهم کرد و از همان راهی که آمده بود برگشت. حالا که بی کتاب درس هم نمی توانست برود عجله ای هم نداشت؛ نشست به تماشای غذاخوردن سگ و بعد شیرخوردن توله ها را هم سیر نگاه کرد. حالا دیگر چشمهای حیوان با او حرف می زد، به کسی نمی توانست بگوید ولی می فهمید که نگاه ماده سگ با او سخن می گوید!
از گوشه چشمهای سگ انگار قطره اشکی فروریخت، وقتی سرش را بالا آورد و بعد خیره به او نگاه کرد.
به یاد روایاتی افتاد که از احسان به مخلوقات خدا خوانده بود، به یاد سفره خالی داخل حجره افتاد و بعد به همان طرف که سگ سرش را بالا آورده بود نگاهی کرد و گفت: خدایا خودت قبول کن! فکر می کرد این شاید تنها کاری باشد که مطمئن هستم فقط برای خدا کرده ام!
آهسته قدم برمی داشت و ساعتهای بعد را با هزار فکر و تردید گذراند، آیا فروش کتاب درست بود؟ آیا وظیفه ام را انجام داده ام؟ آیا واقعا این حیوان از من تمنایی داشت یا من دچار توهم شده ام؟ آیا خدا از من همین را می خواست یا من به میل خودم و تشخیص نادرست عمل کرده ام؟
دیگر حوصله مباحثه را هم نداشت، به روزهای بعد می اندیشید و راههای مختلفی برای قرض کردن و خریدن دوباره کتاب را توی ذهنش مرور می کرد.
شب زودتر از همیشه خوابش برد و در فضایی رؤیایی و رازآلود دوباره ماده سگ گرسنه و لاغر را دید، تکه گوشت هایی را دید که لقمه غذایش شده بود، توله سگ ها را دید. بعد ندایی شنید آهنگین و محکم؛ قد آتیناک من لدنا علما ... به آفریده گرسنه ما لقمه ای دادی، ما نیز لقمه ها به تو می دهیم! دانش خویش را خودمان به تو دادیم، پس از این تو را به کتاب و دفتر نیازی نیست!
از خواب پرید، اشکهایش بند نمی آمد، سر به سجده گذاشت و سیر گریست. صبح توی درس هر جمله استاد را قبل از او می دانست، از جواب هر پرسشی که استاد بر زبان می آورد آگاه بود، بی آنکه کتاب در دست بگیرد صفحه قبل و صفحه بعد را می خواند.
از آن روز ناخودآگاه چشمش توی کوچه و بازار دنبال یکی از آفریده های او می گشت، کسی که امیدوارانه نگاهش کند و تمنایی داشته باشد، می دانست چشمهای خدا تیزبین تر از آن است که چیزی حتى به اندازه سر سوزن از نگاهش پنهان بماند!
اگر قابل دانستید نگاهی بیندازید و به دوستانتان نیز معرفی فرمایید!