ویرگول
ورودثبت نام
محمدرضا زائری
محمدرضا زائری
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

که علم عشق در دفتر نباشد!

داستان طلبه نجفی و سگ گرسنه (بخش یکم)

با هزاران امید به نجف آمده بود تا از دریای دانش و معرفت جامی برگیرد، سیمای خویش را در آینده تصور می کرد که فقیه بزرگی شده و به شهر خود بازگشته است.

با تنگدستی روزگار می گذراند و تنها و غریب روزها را سپری می کرد زیرا باور داشت که شاگردی درس استاد بزرگ حوزه علمیه ارزش همه سختی ها را دارد.

همه فکر و ذکرش علم و تحصیل بود و جز در مدرسه و مسجد جایی دیده نمی شد و جز در مسجد سهله یا در حرم مولایش جایی قدم نمی گذاشت. وقتش را برای چیزی صرف نمی کرد و معطل کاری نمی شد، ولی حالا سر راه مدرسه و کنار کوچه انتهای بازار پایش سست شده بود پیش این ماده سگ گرسنه ای که توله ها دور و برش پریشان بودند. درس داشت شروع می شد اما پای رفتن نداشت، ابتدا چند قدم رفت ولی دوباره برگشت. نگاه ملتمسانه سگ لاغر و درمانده با او حرف می زد، در دلش صدایی شنید که: تو برای همین درس به نجف آمده ای! درس دارد شروع می شود، بشتاب!

با خودش گفت: از این چشمهای امیدوار چگونه می توانم گذشت؟

صدای دیگری شنید؛ همه گرسنگی ها و تنهایی ها را تحمل کرده ای برای دانش و علم، حالا معطل چه شده ای؟ با خودش گفت: برای درس دیگران هستند، اما این چشمهای منتظر اکنون تنها به من خیره شده اند!

حیران شده بود، حتى یک سکه هم توی جیبش پیدا نمی شد، تنها دارایی اش همین کتاب فقه بود که در دست داشت! با خودش گفت: حتى نان خشکی که دیروز ظهر و دیشب خوردم معلوم نیست امروز ظهر پیدا کنم! صدایی شنید که تو خودت به اندازه این سگ گرسنه ای! به سراغ درس و بحث خویش برو، تو با این جیب خالی وظیفه ای نداری!

خواست روبرگرداند و برود، اما نتوانست. دستی به عمامه و عبایش کشید، لباسش آنچنان مندرس بود که هیچکس حاضر نمی شد بخرد اما کتابش ... کتاب را خیره نگاه کرد.

همه سرمایه اش همین کتاب فقه بود، مبنای درس و تحصیلش، پیش مطالعه قبل از درس و مرور عصرگاهی و مباحثه شبها همه با این کتاب می گذشت. هم خاطره این هفته ها و روزهای نجف در این کتاب بود و هم دلخوشی سالهای بعد که خودش باید این کتاب را به دیگران تعلیم می داد.

تنها چیزی که برای فروش داشت همین کتاب بود! دستش لرزید!

قدمی پیش رفت و باز برگشت، دوباره به چشمهای ماده سگ گرسنه و پریشانی توله سگ ها نگاه کرد، با خودش گفت: این چشمها به من خیره شده اند و امیدوارند! ...


بخش دوم را در اینجا بخوانید.

اگر قابل دانستید نگاهی بیندازید و به دوستانتان نیز معرفی فرمایید!


طلبهنجفروزنامه شهر آراانسانیتمحمدرضا زائری
محمدرضا زائرى ، توهين به غير خودم =بلاک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید