سال 99 از اولش هم انگاری با ما دعوا داشت! نمیدونم. شاید با نوشتن این متن متهم بشم به سیاه نمایی اوضاع و احوالم. به ناشکری و خیلی چیزای دیگه. ولی شما کلا خیلی جدی نگیرید. آدم اگه میخواد از چیزی هم گله و شکایت کنه، همون بهتر که بره و درد دل هاشو به خدایی بگه که خیلی خوب خریدارِ ناز بنده هاشه. حتی بنده هایی مثل من که یه وقتایی واقعا از این حد بی شرمی و بی حیایی خودم به تعجب میوفتم. بماند... این ها رو می نویسم تا بمونه یادگاری برای روزهای خوبی که شاید بعدا بیان و ما به امید اون روزها زنده ایم و نفس می کشیم!
داشتم می گفتم. 99 از اولش هم سر ناسازگاری با ما داشت. از همون روز 1 فروردین که ما با پیراهن سیاه بابای امام رضا(ع) جان شروعش کردیم. از همون لحظات تحویل سال که چشمامون خشک شده بود به صحن و سرای خلوت و درهای بسته حرم امام رضا. ما تصورش رو هم نمی کردیم. می گفتیم دیگه نهایتا تا یکی دو ماه دیگه کلک این ویروس لعنتی هم کنده میشه. شش ماه گذشت. و حالا صفحه ی اخبار هر روز از افزایش آمار مبتلاها و فوتی ها گزارش میدن. به خاطر همین ویروس بود که امسال توی خونه هامون نشستیم. به دیدن بزرگترهامون نرفتیم که مبادا انتقال دهنده این ویروس باشیم. کرونا اجازه نداد سیزده بدر رو مثل هر سال کنار بابابزرگ ها و مامان بزرگ هامون باشیم. ولی اون موقع ما باز هم تصورش رو نمی کردیم که شش ماه بعد، دیگه نه بابابزرگی هست و نه بی بی ای که بخوایم بریم و کنارشون باشیم! ما فکر نمی کردیم که به فاصله سه ماه، دو تا از عزیزترین های زندگیمون برای همیشه، ناگهانی و یه دفعه ای از کنارمون برن. هرچند که از لحاظ مسافت به نسبت از هم دور بودیم، ولی همون حضورشون و همون نفس کشیدن شون چقدر مایه ی آسایش و آرامش زندگی ما بود. آره. ما قدر این نعمت ها رو الآن که از دست دادیم می فهمیم.
توی همه ی این شش ماه، هر روز یه ماجرای جدید، هر روز یه اتفاق عجیب تر از دیروز، بالاخره یه چیزی بود که گلوی ما و مردم ما رو فشار بده. دل گیرم از رشد چندین و چند برابری قیمت کالاهای اساسی زندگی مردم توی همین شش ماه. مردمی که به واقع حق شونه یه زندگی راحت و رفاه حداقلی رو داشته باشن. مردمی که توی این 40 سال مرد و مردونه پای انقلابشون محکم ایستادن. عزیزان ما تا چند سال پیش روی منبرها، مردم رو توصیه می کردن به دوری از تجملات و قناعت. اما من خودم از خیلی هاشون شنیدم که می گفتن ما دیگه رومون نمیشه روی منبر از این جور حرفا به مردم بزنیم. دیگه گوشت و شیر و مسکن حداقل چیزهایی هستن که برای یه زندگی معمولیِ معمولی لازمه! دل گیرم از رئیس جمهورِ بی درد و نامحترمی که هنوز که هنوزه حاضر نیست قبول کنه که خیلی از این مشکلات، علتش تدابیر غیرمنطقی و احمقانه ای بود که به خاطرش 8 سال کشور رو معطل نگه داشت و به عقب برگردوند و الآن هم به این وضع کشونده. رئیس جمهوری که هنوز هم با وقاحت تمام میاد و جلوی دوربین های تلویزیون از عملکرد دولت خودش دفاع میکنه. دلگیرم به خاطر دروغ های متعددی که به مردم گفت و مردم هم اون دروغ ها رو به پای انقلاب و رهبری نوشتن.
دلگیرم از مجلسی که دوست داشتیم انقلابی باشه. مجلسی که ادعا داشت، مجلس گام دوم انقلاب میشه. مجلسی که حتی خود حضرت آقا هم بهشون امید داره. ولی توی این چهار ماه جز دعواکردن و نطق داغ و آتشین بر علیه دولت و آقای رئیس جمهور، هیچ کار دیگه ای انجام ندادن. ما دیدیم اون جایی که لقمه چرب باشه، حتی همین آقایون هم با افتخار از سر سفره انقلاب لقمه بر می دارند و نوش جان می کنند. توی دور و زمونه ای که حتی خریدن یه پراید دسته دوم برای یه جوون، آرزویی محال و دور از دسترس به نظر میرسه، آقایون با طیب و رضایت خاطر گرفتن دنا پلاس رانتی به قیمت کارخانه رو «حق» خودشون می دونن. تازه منت اش رو هم سر ملت میزارن که ببینید ما چقدر خوب و مردمی هستیم. مجلس قبلی سراتو گرفتن ولی ما دنا پلاس! مرده شور مردمی بودنتان را ببرند! دل گیرم از آقای نماینده ای که خودش رو یار انقلاب معرفی میکرد ولی هنوز پاش به مجلس باز نشده از وضع مسکن نماینده ها شروع به گلایه کرد و داد و هوار که «ای آقا با پانصد میلیون که نمیشه توی تهران خونه گیر آورد!»
نمی گم این شش ماه حداقل برای خود من روزهای قشنگ نداشت. نه اتفاقا! توی دل همین اتفاقات، قشنگ ترین ها هم برام اتفاق افتاد. ولی خدا میدونه این شش ماه شبی نبود که از دغدغه و دلهره و نگرانی اتفاقاتی که فردا میخواد بیوفته راحت بشم. تا یه ماجرا تموم میشد، باز اتفاق بعدی پشت بندش میومد. دیشب که داشتم با محمدِ عزیزم صحبت می کردم می گفت :« علی ! دلم یه آرامش و یه لذت موندگار میخواد...» و من با خودم فکر می کردم که آیا واقعا اون لذت موندگار توی این دنیا ممکنه که به دست بیاد. نمیدونم ولی من دوست دارم این روزهامو با فکر کردن به آدم هایی پر کنم که عزیزند و خواستنی. یه دفعه ای اومدن ولی کم کم همه ی دار و ندارمون شدن.
دل گیرم از این روزها! از این روزهایی که میتونستیم کوله پشتی بر دوش، قدم به قدم در مسیر نجف تا کربلا قدم بزنیم. هزار و چهارصد و خورده ای عمود رو رد کنیم، با عراقی های دوست داشتنی عکس یادگاری بگیریم، توی حال و هوای خودمون روضه گوش کنیم و گریه کنیم به غربت و مظلومیت عمه جان امام زمان(عج) ولی حالا انگاری راستی راستی باید توی کنج خونه هامون بشینیم و فقط مثل مرغ پرکنده بال بال بزنیم و اون خاطرات سال های قبل رو مرور کنیم و گریه کنیم و گریه کنیم.
آهای آقایی که گفتی«انّا غیر مهملین لمراعاتکم» اوضاع دنیای ما بدون تو خیلی بی ریخت و بهم ریخته شده. نه اینکه ما ناامید شده باشیم. نه به خدا! ولی خواستم بگم هوای ما رو خیلی داشته باش آقا. خیلی...