Ali zahedi nasab
Ali zahedi nasab
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

روزهای عدلیه(7)

آدمیزاد جمع خصلت های مختلف است. یه عالمه اخلاقیات و خصلت ها و ویژگی های مختلف اومدن و داخل آدم جمع شدن و توی موقعیت های مختلف هر کدومشون یه جوری و به یه نحوی خودنمایی می کنند و خودشونو نشون میدن. تو بین همه این مخلوقاتی که خدا خلق کرده، شاید هیچ کدومشون به اندازه آدمیزاد گنجایش این همه خصوصیات متفاوت رو نداشته باشن. خصوصیاتی که گاهی حتی در تعارض با همدیگه هستند و اصلا وقتی می فهمیم تعجب می کنیم که ای بابا! اینا دیگه چجوری در ما تعبیه شدند و ما خودمون هم خبر نداشتیم؟! ولی هرچی که هست، هستند و ما باید تلاش کنیم هرچی بیشتر این خصوصیات خودمونو بشناسیم تا در مواقع مختلف با کمک عقلمون، بهترینشون رو به کار بگیریم و ره به صواب ببریم. این پاراگراف شاید خلاصه و عصاره همه ی اون چیزایی بود که توی همه این سال ها درباره حدیث شریف «من عرف نفسه فقد عرف ربه» توی کتاب های مختلف خونده و یا از سخنران های هیات ها شنیده بودم.

یکی از خصوصیت هایی که در ابناء آدم هست و شاید کمتر به گوشتون خورده باشه و من میخوام اینجا یکمی معرفیش کنم، خاصیتی هست به اسم«پسرخاله شدن»! این پسر خاله شدن هم در مواجهه با اشخاص حقوقی و هم در مواجهه با اشخاص حقیقی در آدمیزاد بروز و ظهور پیدا می کنه. چون من میخوام تجربه های زندگی خودمو اینجا براتون بنویسم، دیگه شما ببخشید من مجبورم اینجا از خودم زیاد مثال بزنم. مثلا من وقتی برای اولین بار وقتی چهارده پانزده سالم بیشتر نبود و برای اولین بار میخواستم برم با آقا روح اله محفوظی(رفیق که نه!برادر عزیزتر از جانِ این روزهای زندگیم) صحبت کنم، خدا خدا می کردم که ای خدا! یعنی میشه آقا روح اله جواب سلام منو بده! یعنی میخوام بگم اون روزهای اول از اینکه حتی جواب سلام منو داده در پوست خودم نمی گنجیدم. اما حالا چی؟ لا اله الا الله.. الآن دیگه پسرخاله که چه عرض کنم، جوری بهش گره خوردم که به شهادت و گواهی خیلی ها خَلقا، خُلقا و منطقا دیگه بدجور شبیهش شدم! میخوام بگم اون جوری که روزهای اول با آقا روح اله صحبت و برخورد می کردم، با اونجوری که این روزا باهاش صحبت می کنم زمین تا آسمون فرق کرده. چرا؟ چون همین خاصیت «پسرخاله شدن» در من شروع به فعالیت کرده. اون روزای اول تموم سعی ام بر این بود که خیلی خیلی مواظب باشم یه وقت بی ادبی یا کاری نکنم که موجب تکدر خاطر گرامشان(!) شود ولی حالا چی؟ خخخ ... بماند حالا چجوری هستیم باهاش...

این خاصیت پسرخاله شدن، عینا یه شمشیر دو لبه است. اگر این خاصیت توی ما نبود و ما قرار بود که با همه ی دوستا و نزدیکامون همیشه مثل روز اول برخورد کنیم، دیگه هیچ وقت چیزی به اسم «صمیمیت» بین آدما به وجود نمیومد. اما بُرد توی این ماجرا با اوناییه که بتونن این خصوصیت رو توی خودشون کنترل کنند و مواظب باشند که مبادا این پسرخاله شدن و صمیمیت با اشخاص، اونا رو از چارچوب ادب و معرفت و انصاف دور کنه. یه چیز دیگه هم که هست اینه که کلا این خصوصیت خیلی زودتر از اونچه فکرشو بکنید در آدمیزاد فعال میشه و این خودش یه خطره!

بهتون گفتم که این خصوصیت در مواجهه با اشخاص حقوقی هم در آدم خودشو نشون میده. مثلا من اون روزهای اولی که رفتم دادگاه، خب به هرحال چون وارد یه محیط جدید شده بودم خیلی احساس عجیب و غریبی داشتم: آدمای جدید، فضاهای جدید، اتفاقای جدید و ... همه ی اینها چون برام «جدید» بود، اجازه نمی داد که این خصوصیت فوق الذکر(این کلمه رو توی دادگاه و مخصوصا توی رای ها زیاد استفاده می کردیم!) در من رشد کنه. اما در کمتر از دو هفته به شکل عجیبی حتی با این محیط جدید هم پسرخاله شدم. این اتفاق چندین علت داشت. وقتی لطف و محبت و تحویل گرفتن های عجیب و غریب حاج آقای لطفی رو نسبت به خودم می دیدم، وقتی موتورم رو میرفتم و در پارکینگ مخصوص کارکنان دادگستری میذاشتم، وقتی اون سرباز جلوی در منو شناخته بود و دیگه کارت ملی منو چک نمی کرد، وقتی خیلی از وکلا که در شعبه 3 پرونده داشتن، باهام آشنا شده بودن و احوال پرسی می کردن و ... همه ی اینها کمک کرد تا در کمتر از دو هفته تا حد زیادی حتی با محیط دادگاه هم راحت و صمیمی بشم.

و اما خاطره آن روز! من همیشه آخر شب که میخواستم بخوابم گوشیم رو به شارژ میزدم تا صبح که میخواستم پاشم برم دادگاه، گوشی فول شارژ باشه. اما اون شب نمیدونم شارژر رو پیدا نکردم یا یادم رفت یا چطوری بود که گوشی رو به شارژ نزدم. صبح که بلند شدم دیدم عجب! این طفلک 15 درصد بیشتر شارژ نداره. دیر هم شده بود و فرصت نبود من یکم گوشی رو به برق بزنم تا حداقل به 30 درصد برسه که تا ظهر کار منو راه بندازه. پاوربانک و اینجور سوسول بازیا هم که نداشتیم! با خودم گفتم اشکال نداره. شارژر رو برداشتم و انداختم توی کیف. شال و کلاه کردم و راه افتادم به سمت دادگاه. مثل هر روز صبح سلام و علیکی با حاج آقا کردم و رفتم پشت اون میز سمت چپیِ دوست داشتنی نشستم. خیلی ریلکس و با خونسردی کامل شارژر رو از توی کیف درآوردم. همینکه میخواستم به پریز وصلش کنم، علی زاهدیِ درونم یه دفعه ای اومد یه لگد بهم زد و گفت:«هوی عموجان! دِری چیکر مینی؟» برگشتم با عصبانیت بهش گفتم:« مگه کوری؟! دارم گوشیمو میزنم به شارژ.» پوزخندی زد و گفت:« این همه زندگی نامه و خاطرات شهدا و علما درباره رعایت حق الناس رو خونده بودی همین بود؟ تو الآن چه صنمی با دادگاه داری که میخوای گوشیتو به برق اینجا بزنی و استفاده شخصی ازش کنی؟ این همه هی از حضرت علی(ع) حرف میزنی، مگه همین حضرت علی(ع) نبود که وقتی برادرش اومد و باهاش کار داشت، چراغ بیت المال رو خاموش کرد و چراغ شخصی خودش رو روشن کرد؟ دیدی هیچی نیستی؟ دیدی فقط ادعایی؟ دیدی تو هم اگه آب باشه همچین مشتی و حرفه ای زیرآبی میری؟» با اینکه خیلی بد باهام صحبت کرد، ولی حرفش حق بود. از خودم خجالت کشیدم. واقعا چرا این قدر با محیط دادگاه پسرخاله شدم که میخوام گوشیمو برای استفاده شخصی به برق اونجا وصل کنم؟ بیخیال شارژ زدن موبایل شدم. دوباره شارژر رو داخل کیف گذاشتم و گفتم اشکال نداره! فوقش گوشیم خاموش میشه دیگه.(بماند که اون روز گوشیم مردونگی کرد و نهایتا با شارژ دو درصد ما رو به خونه رسوند!)

آهای علی زاهدیِ درون! می خواستم بگم که دمت گرم. با اینکه خیلی عصبانی و یهویی آوار میشی رو سرم، ولی همیشه بیا و از این تلنگرها بهم بزن. بیا و سرزنشم کن و بهم بگو که هیچی نیستم. تو نذار که من از این جور اشتباها بکنم. من ممنونت هستم. خیلی هم دوستت دارم!

حقوقکارآموزی قضاوتکارآموزی وکالتقضاوتوکالت
نوشته‌های یک دانشجوی علاقه‌مند به نویسندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید