شاید وقتی پوستر شهید همت به دیوار اتاقمان می خورد، یا وقتی در اردوی راهیان نور بیابان های فکه و شلمچه را قدم می زدیم، یا موقعی که با « بوی پیراهن یوسف» مست حال و هوای شهدا می شدیم و یا آن زمانی که در تشییع شهدای مدافع حرم، نوحه «از شام بلا شهید آوردندِ» میثم مطیعی را زمزمه می کردیم؛ ناخودآگاه در طی فرآیندی زیرپوستی، آرام و بی سر و صدا تغییراتی عجیب در درونمان بوجود می آمد. این ما بودیم که کم کم شهدایی که در همین کوچه و بازار خودمان رشد کردند و قد کشیدند و مثل «همه»ی جوان ها و نوجوان ها، شیطنت های خاص خودشان را داشتند؛ موجوداتی فرازمینی و «دست نایافتنی» تصور کردیم. تقصیر خودمان بود که با اسطوره سازی غیرعقلانی و غیرمنطقی از شهید، فرهنگ شهادت را ناخودآگاه به محاقِ دست نایافتن کشاندیم و بعد دست را گذاشتیم زیر چانه که چرا این گونه شد؟ یادم می آید حاج حسین یکتا می گفت در یک موسسه که مربوط به امور شهدا و این جور چیزها بوده است، بسیاری از دختران مجرد دمِ بختی که در آن موسسه کار می کردند، انبوهی از خواستگاران را به این دلیل که مثلا این جایش شبیه آن شهید نیست و این بدبخت، فلان اخلاقِ جزئی اش، شبیه شهدا نیست؛ دست رد به سینه شان می زدند تا مگر روزی نیمه گمشده شان سوار بر موتور تریلِ خاکی جبهه، چفیه به گردن و لباس خاکی بر تن بیاید و آن ها را خواستگاری کند! اما آیا به واقع شهدا اینگونه بودند که ما تصور می کنیم؟
در این یکی دو ماه اخیر که در حسینیه هنر بودم، هر روز حدود سیصد صفحه از مصاحبه های پدر و مادران شهدای مدافع حرم را مطالعه و فیش برداری کردم. به طور متوسط روزی دویست تا سیصد صفحه از مصاحبه ها و خاطراتشان را خواندم. حدود هفتصد خاطره را که به نظرم می آمد بهتر از بقیه خاطرات باشند، جدا کردم و در فایل اکسل وارد کردم. نتیجه غیر منتظره بود: « شهدا و خانواده هایشان عادی تر از آن چیزی هستند که ما تصور می کنیم!» مشکل ما این است که ناخودآگاه مسیر سعادت و عاقبت بخیری را تنگ و محدود فرض می کنیم. فکر می کنیم که اگر مثلا مادری هنگام شیردادن بچه وضو نداشت یا مثلا در بدو تولد کام بچه را با تربت بر نداشت، دیگر آن بچه رنگ عاقبت بخیری و سعادت را نمی بیند. یا لااقل اگر عاقبت بخیر هم بشود دیگر فکرکردن به شهادت و اینجور چیزها برایش از محالات خواهد بود.
ما فکر می کنیم که حتما پدر و مادر شهید باید یک شیوه تربیتی متقن، علمی، دقیق با مراقبت بسیار داشته باشند که نهایت آن زحمت های طاقت فرسایشان ختم به شهادت پسرشان بشود. اما واقع امر اینگونه نیست. بسیاری از مصاحبه هایی که خواندم، خود پدر و مادران شهدا اذعان داشتند که ما حتی سوادِ یک خط قرآن خواندن نداشتیم چه برسد به اینکه از اینجور مراقبت ها بخواهیم اطلاعی داشته باشیم. پدر خانواده سر صبح می رفت سرکار و آخر شب بر می گشت و کلا زیاد با بچه ها کاری نداشت. از صبح تا شب با برادرش در خانه شیطونی می کرد و من هم گاهی وقت ها عصبانی می شدم و بچه ها را می زدم. شاید برایتان جالب باشد که حتی بعضی از شهدا، بچه ی طلاق بودند و بعضا حتی اختلافات شدید در خانواده شان میان پدر و مادر وجود داشته است! خلاصه که فضا کلا با آن چیزی که ما تصور می کنیم متفاوت است.
این عادی پنداری به تقلیل مقام شهید و شهادت نمی انجامد! بلکه شهدا همان هایی اند که «عند ربهم یرزقون» اند و مطمئنا اینان بندگانی بودند که به هر دلیل در چشم خدا خوش درخشیدند و برگزیده شدند برای اینکه در قیامت، شفاعت دیگر بندگان را بکنند. لکن این عادی پنداری مانعی است برای یک تصویرسازی غلط که نتیجه اش جز ناامیدی و دست برداشتن از تلاش برای خوب بودن و شبیه شهدا شدن چیز دیگری نیست!
بعد از خواندن این حجم از مصاحبه ها، می توانم بگویم که مهم ترین چیزی که در بین همه شهدا بلااستثنا وجود داشت و چه بسا همان تک عامل موجب سعادت و عاقب بخیری شان شده بود و بعبارتی نخ تسبیح همه این مصاحبه ها، فقط و فقط یک چیز بود: لقمه حلال. در بسیاری از موارد پدر و مادر کار خاصی نکرده بودند، اما همان نان حلالی که با زحمت کشی و عرق جبین به دست آورده و به این بچه ها داده بودند، باعث شده بود که بچه مسیر خودش را پیدا کند، اهل مسجد و اهل هیئت بشود و نهایتش هم سوریه و دفاع از حرم حضرت زینب(س) و شهادت نقطه پایان این سیر تکاملی بود. به جرئت می گویم همین نان حلال خوردن، به راحتی هفتاد تا هشتاد درصد مسیر تربیتی را هموار می کند. اگر می خواهید بچه هایتان، سالم باشند و گرفتار این آفت های عجیب و غریب روزگارمان نشوند، بیش از هر چیز حواستان به لقمه ای باشد که این بچه ها می خورند. حلال خوری رکن اصلی سعادت است. والسلام