اوایل سال 99 تو گیر و داد کرونا و تعطیلیهای دانشگاه فهمیدم تنها دلیل عشق من به مرکز کارآفرینی دانشجوها بودند. اینکه روزهامو با اونا میگذروندم و حس میکردم ممکنه ذره ای بهشون کمک کنم انگیزه بودن من تو یه ساختار دولتی بود. بعد از رفتنشون با خلا بزرگ و پر نشدنی مواجه شدم. رضایتم از کارم و مدیرم به شدت کم شد؛ هر روز بیشتر بی انرژی میشدم و صبحها بیدار شدن برام مصیبت بود. در نهایت تصمیم به رفتن گرفتم. گزینههای اولم شرکتهای خصوصی بودند فکر میکردم پویایی و رشد بی وقفه این مجموعهها بهم انرژی کار رو میده اما یکی از دوستانم منو به مرکز رشد دانشگاه معرفی کرد و بعد از صحبت با مدیر اونجا علاقهمند به کار شدم. فقط به خاطر اینکه شوق و انرژی تغییر و رشد رو تو دکتر فخارزاده حس کردم. اینکه رویایی بزرگی داشت و از تغییر نمیترسید. هنوز چند ماه از حضورم نگذشته بود که زمزمه رفتن دکتر پیچید. با خوش باوری مطمئن بودم نمیره اما متاسفانه خوش باوری من ربطی به حقایق نداشتند. خیلی زود مدیر مرکز رشد رفت و یکی دو ماهی مرکز تو فاصله زمین و هوا معلق و بی انرژی سپری کرد. حرف تغییرات بزرگ زده شد؛ یکپارچه سازی مجموعه مادر(پارک علم و فناوری شریف) با مجموعههای کوچیک(مرکز رشد شریف و شتابدهنده شریف) که ما یکی از اون مجموعههای کوچیک بودیم؛ و من همچنان خوش بین به تغییرات بودم. برای من تغییر همیشه خوش یمن بوده و تغییر رو به هر کرختی و رسوب کردنی ترجیح میدم. قرار شد به پارک منتقل بشم و زیر نظر یک مدیر جوان و خوش خلق کار کنم. کسی که مهربونی و همراه بودنش مهمترین ویژگیش بود. دو هفته اول نه شرح شغلی داشتم نه حتی وظایف مشخصی. هر بار یه کار پراکنده بهم سپرده میشد و بعد از تموم شدنش باید خودم درخواست یه کار جدید میکردم. کنار این حجم آشفتگی شغلی، من از یه محیط دوستانه و فان به یه دفتر گرم با حضور یه دوست رفته بودم و الان با یه محیط نسبتا سرد و رسمی مواجه شدم. چند روز اول با سختی زیادی گذشتند. اتفاق خجسته منتقل شدن همکار و هم اتاقی قبلیم(مینا) به اینجا بود که باعث شد افسردگی روزهای اول بگذره.
تمام این مدت استرس و نگرانی بالا و پایین رفتن موج کرونا و دغدغه رفت و آمد به محیط کار هم انرژی زیادی میگرفت. از طرفی من و همسرم که دو تا آدم اهل سفر و تفریح بودیم و بیش از یکسال بدون هیچ تفریحی گذرونده بودیم و خستگی روزهامون روزی هم تلنبار شده بود.
دنیای کار ذاتا دنیای پر استرسی هست. لذتهای کوچیک زندگی میتونند این استرس رو کم کنن.
از طرفی خود کار نباید استرس مضاعف ایجاد کنه. مثلا تاخیر 10 دقیقهای نباید منو به آشوب بندازه که ای داد اطلاع نداده بودم الان چیکار کنم؟! این دغدغه مال دوران دبستان بود نه دغدغه آدم شاغل
طراحی دفتر کار نباید جوری باشه که خوردن یه لیوان چای یا ناهار برای من مسئله بشه. نه ناهار خوری نه حریم خصوصی!
من نباید تو یه محیط جدید هیچ استقبال و روی خوشی احساس نکنم، سلام و علیکهای سرد و بی عاطفه روز من تازه وارد رو تماما خراب میکنه.
من نباید سه هفته بدون تعریفی از شغلم سر کنم و هنوز بعد از گذشتن دو ماه بازهم وظایفم کامل بهم تحویل داده نشده باشه. استراتژی ورود من به سازمان باید از قبل از تصمیم به ورودم چیده میشد.
ما ساعتهای زیادی از بهترین سالهای جوونی رو تو محیط کارمون سپری میکنیم. نداشتن رضایت و حس مثبت زندگی رو به کاممون گس میکنه. ما تو محیط کارمون زندگی میکنیم. اگه من حس و انرژی مثبتی از محل کارم و آدمها نگیرم، نمیتونم با بازده و انرژی کار کنم. حداقل برای من صمیمت و خوش رویی همکارام اولویت زیادی داره و باعث میشه دو محل کار قبلیم رو کفه سنگین ترازو قرار بگیرن.
امروز که این متن رو مینویسم افکار و تصمیمات عجیب و قریبی تو ذهنم چرخ میخورن. نیاز دارم افکارم رو سامون بدم و در نهایت تصمیمی بگیرم که حالم خوب باشه. حال خوب من تو محل کار، حال زندگی شخصیم رو خوب میکنه و در نهایت حال همسرم رو. حال خوب همسرم باعث میشه اون هم سرکار حال خوبتر و همکارهای خوشحال تری داشته باشه و این زنجیره حال خوب خیلیها رو میسازه.
امیدوارم اگه با من تو این افکار شریک شدی حال الانت خوب خوب باشه?