Zahra.Haji
Zahra.Haji
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

دلتنگی عموجانم!

https://www.aparat.com/v/t7DJf

این روزها دلم زود به زود برای عمویم تنگ می شود...
هر چند دقیقه یک بار ترس و دلهره به دلم راه پیدا می کند
گوشه خیمه را کنار میزنم؛
عموی بلند قامتم که را می بینم ، دلم آرام می گیرد چون که می دانم کسی جرئت ندارد به خیمه ها نزدیک شود.
عموی مهربانم
پشت و پناه ما بچه هاست که دلمان به او گرم است.
وقتی چیزی از او درخواست می کنیم، یقین داریم که برایمان فراهم می کند.
.

.
اما حالا دقایقی است که عمو را ندیده ام. حتی خیمه بزرگ او هم خالی است.
دلم آرام و قرار ندارد!
عمو رفته بود برایمان آب بیاورد.
پس حالا کجاست؟
آخرین بار، عمو جانم را وقتی مشک را بر دستش گرفت و علم را در دستی دیگر، دیدمش. چه خوش قد و قامت بود!
.
عمو جان کجایی!
ما اشتباه کردیم، آب نمی خواهیم؛ ما عمویمان را می خواهیم.
بازگرد عمو جانم!
شاید تحمل عطش بر ما سخت باشد
اما هرگز تحمل ندیدن عمویمان را نداریم.
چقدر این آب خواستن برایمان گران تمام شد...
نمیدانم چرا بابا طناب خیمه عموجانم را کشید. مگر او دیگر باز نمی گردد
عمو جان!
شما که دریا را در دستانت داشتی.
شما که مرهم دل های کوچک زخم خورده ما بودی.
شما که ساقی کودکان لب تشنه بودی!

از همین حالا ترس وجودم را فراگرفته.

عمو جانم کجا رفتی؟
بابا را می بینم که از آن دور می آید؛ نمیدانم چرا قد او خمیده شده. نمیدانم دلیل غم پنهان چشم هایش چیست!

اما سکینه می گوید: عمویمان از خجالت آب شد و رفت! پدرمان هم کمرش شکست...

《السلام علیک یا رقیه بنت الحسین》

نازدانه پدر. دردانه اباعبدالله؛
دست‏هایت کوچک بودند برای به آغوش کشیدن صبر و سختی
صدای ناله هایت دل سنگ را هم آب می کرد‌.
تیغ های بیابان را شرمنده خود کردی و این چنین در کودکی، پیر شدی.
اما با این دستان کوچکت، چه گره های بزرگی را که باز نکرده ای.
این روزها هوای دل ما را هم داشته باش...

نویسنده: زهرا حاجی

به مناسبت شهادت حضرت رقیه

حضرت عباسحضرت رقیهشهادتماه صفر
نویسنده کتاب "ناگفته های مه بی تاب" ??⚖
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید