زهرا خوب‌بخت
زهرا خوب‌بخت
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

هوشمندِ احمق

یه تلفن‌همراه معمولی دارم، از اونایی که دلار زد بالا و الکی‌الکی قیمت‌دار شد. یه حافظه‌ی همیشه پر داره و خیلی از اون امکانات خفنی که دلم می‌خواد رو نداره، بخاطر کیفیت دوربینش انگشت به دهن می‌مونی از بس که بده. راستش از دوسال پیش که خریدمش تا الان دارم حرص می‌خورم و یادم میاد دوماه قبل از خرید این ابوقراضه می‌تونستم یه گوشی خفن با همین قیمت بخرم. هرچیه گوشی خوبی عایدمون نشد.

یه سالی میشه که داریم زندگی متفاوتی رو می‌گذرونیم، یهو یه ویروس عجیب غریب اومد و زندگیمونو از این‌رو به اون رو کرد. اون اولا که شایعه شده‌بود کرونا اومده معلما مسخرمون می‌کردن و حتی بعضیاشون با تشر بهمون می‌گفتن انقدر امیدوار نباشید که بتونید از درس در برید. اما خب فردای روز تعطیلی بخاطر انتخابات رفتیم مدرسه و آخرین روز مدرسه رفتن من و خیلیای دیگه شد، اون‌روز مثه خیلی از وقتا قاچاقی گوشیمو برده بودم و نمی‌دونم چرا انقدر فاز عکس گرفتم و خب البته بابت این اتفاق خوشحالم چون حداقل چارتا یادگاری از مدرسه‌ای که هیچ‌وقت بهش برنمی‌گردم دارم.

اون عکسای آخر
اون عکسای آخر


مدرسه، نارنگی، نوشتن مشقا تو زنگ تفریح
مدرسه، نارنگی، نوشتن مشقا تو زنگ تفریح
یه‌مشت پیکاسو بودیم
یه‌مشت پیکاسو بودیم

تا یه‌ماه پیش دغدغه‌ام برنامه‌ی ناشاد شاد و قطعی نت سرکلاسو و پرشدن حافظه گوشی بود. ولی الان دغدغه‌هام اینا نیست، یه اتفاق کوچیک می‌تونه یهو دغدغه‌هاتو عوض کنه. برای من یه اتفاق خیلی بزرگ افتاد. پسرعموم که فرقی با برادر نداشته‌ام نداشت، برای همیشه از پیشمون رفت.

این فولدرِ نفرت‌انگیز
این فولدرِ نفرت‌انگیز

سی و اندی سن داشت ولی استفاده‌ش از گوشی فرستادن پیام تبریک و تسلیت توی مناسبتا به‌طور سندتو‌آل بود. نه البته، با اینکه بزرگ‌تر بود ولی همیشه بهمون زنگ می‌زد و حالمونو می‌پرسید و وقتی بهش می‌گفتن چرا؟ جواب می‌داد که چه فرقی می‌کنه خواهرامن.

و حالا کار بیست و چهار ساعته‌ی من شده‌ دیدن عکساش و افسوس خوردن که چرا بعضی‌وقتا از سر بی‌حوصلگی جواب زنگ یا پیاماشو نمی‌دادم.

عکسشو گذاشته بودم روی پس‌زمینه و وقتی گوشیو روشن می‌کردم تا ساعتو ببینم حواسم پرت چشماش می‌شد، البته این گوشی اسقاطی من نمی‌تونه زیبایی چشمای مهدی رو نشون بده. تحمل نکردم و عکسو برداشتم و یه پس‌زمینه خاکستری گذاشتم، رنگ این روزا.

آخرین پیامی که ازش گرفتم ساعت پنج و نیم صبح بود و من چقدر بدشانس بودم که تو اون لحظه‌ها خواب بودم؛ حوالی ساعت هفت صبح همون روز تصادف کرد و برای همیشه پیامی که در جوابش دادم ناخونده موند. حالا گوشیش یه گوشه افتاده و کسی دلش نمیاد بهش نزدیک بشه، گه‌گاهی کسی بهش زنگ می‌زنه یا پیام میده و چقدر عجیبه تماس گرفتن با کسی که زیر خروارها خاکه؛ البته خوش به حال اونایی که هنوز نمی‌دونن چه اتفاقی افتاده و این جفنگیات گوشیا مثه تلگرام باخبرشون نکرده.

خیلی حس عجیبی بهم دست‌داد وقتی با گوشی زنش توی واتساپ و شاد درسای دختر هفت‌سالشو می‌دیدم تا بهش یاد بدم و پیامایی می‌دیدم که حال مهدی رو پرسیده بودن. چی باید جواب می‌دادم؟ حالش خیلی خوبه و دیگه درد نمی‌کشه؟

یه زمانی آرزوم این بود فلان گوشی مدل جدید آیفون یا سامسونگ رو بخرم، قیمتارو چک می‌کردم، امکاناتشونو می‌دیدم. الان بعد این ماجرا خیلی سرچ کردم اما تلفنی رو پیدا نکردم که مهدی بتونه ازش بیاد بیرون، بشینه کنارم و مثه همیشه سربه‌سرم بذاره، عصبیم کنه یا به‌ خنده‌م بیاره. حتی این تلفنای به ظاهر هوشمند اون‌قدر احمق‌ان که هیچ‌کدومشون نمی‌تونن با مهدی تماس بگیرن، من حتی به پیامک هم راضی‌ام‌ اما خب اینا ناتوان‌تر از این حرفان.

حالا شنیدم ویرگول می‌خواد از این گوشی خوبا که از وسع ما بیشتره جایزه بده، البته من با این مدلا آشنایی ندارم و عجیبه که تو لیست سرچ‌هام نبودن، خلاصه امیدوارم که یکی از این گوشی‌ها بتونه چشمای مهدی رو همون‌طور زیبا نشونم بده. آره، این دنیا مجبورمون می‌کنه به کم‌ترین چیزا قانع شیم و خب برای من دیدن زیبایی چشماش کافیه:)

آخرین شمالی که رفتیم.
آخرین شمالی که رفتیم.

#روایتگرباش #گوشی #کرونا

روایتگرباش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید