بهترین قصه گو برنده است
عنوان کتابی است که شروع به خواندنش کردم.
کتابی که در روز تولدم از آقای شاکری و خانم مفاخری هدیه گرفتم!
خیلی سورپرایز شدم و احساس خوبی نسبت به این هدیه داشتم ... راستش از دیشب حجمی از ناامیدی در دل و جانم نشسته بود.
احساس کسی را داشتمم که در یک تونل تنگ و تاریک گیر افتاده و مسیر روبه رو برایش بسته است؛ می دانی چه می گویم؟؟
حتی نمی گویم که مسیر سخته ... مسیر برایم بسته بود . مثل کسی بودم که یک کلنگ در دست داره و هر چندوقت یکبار باید راه را برای مسیرش باز کند... و هرچند وقت یکبار به ناچار با دیوار برخورد می کند و باید مجددا انرژی ای نو، از جایی بیاید و در وجودم تبدیل به حس پویایی و حرکت بشود!
خیلی وقت ها این انرژی را از درون تامین می کنم امـــــا گاهی اوقات هم انرژی درونی کمی دارم و چیزی باید از جایی برسد تا من را از نو متولد کند و امروز نوزدهم آذر سال 1397 وقتی که صبح با حالتی از ناراحتی و گردی از ناامیدی به محیط کار اومدم و داشتم پیش خودم فکر می کردم این آمدن و رفتن ها چه فایده ای برایم دارد؟! مدتیه که انگیزه ای جدید نداشتم؛ انگار هدفم را برای ادامه مسیر گم کردم !
شاید بهتر باشه به خانم مفاخری بگم بهم اجازه بدن چند روز در خانه بمانم و فکر کنم .... راجع به همه چیز ... و دوباره مرور کنم !
از زندگی چه می خواهم ... انجام این کارهای روتین و منظم و گه گاه نامنظم روزانه برای رسیدن به چه هدفی است؟؟
زهرای من رسالت تو در زندگی چیست...؟؟؟ با همین فکر ها درگیر بودم که زنگ شرکت را زدم
خیالم راحت بود که حداقل یک ساعتی طول می کشد تا خانم مفاخری و آقای شاکری بیایند؛ به خودم می گفتم در این یک ساعت خوب خوب به همه چیز فکر میکنم ...
منتظر بودم که فرید در را باز کند امــــــــا برعکس هرروز خانم مفاخری آیفون را برداشتند و با انرژی عجیب و غریبی پرسیدند بلهههههههههه؟؟؟ گفتم زهرا هستم ؛ در را باز کردند.
پله ها را بالا اومدم ؛ دم در ورودی منتظرم بودند؛ من در حالی که کوله ای سنگین که لپ تاپ و چند کتاب سنگین داخلش بود را یک طرفی روی دوشم انداخته بودم و پالتوی بلندم را به تنم داشتم و سرم رو به پایین بود ؛ خام مفاخری را در درگاه در ورودی دیدم ؛ چهره ای شارژ و شاداب داشتند و دست محکمی به من دادند و من هم سعی می کردم تمام انرژی های ته نشین شده وجودم را به کار گیرم تا کمی سرحال به نظر بیایم ؛ لبخند نه چندان جالبی هم برلبم داشتم .
بعد از دست دادن و احوالپرسی من سریعا به سمت اتاقم آمدم؛ کوله را روی یک صندلی گذاشتم؛ پالتوی سنگینم را در آوردم و کم کم زیپ کوله ام را باز کردم و مشغول در آوردن وسایلم شدم...
و سعی می کردم خودم را طوری مشغول جلوه بدهم که کسی مزاحمم نشود ؛ خانم مفاخری از آشپزخانه پرسیدند بچه ها کی چایی می خوره کی قهوه؟ از این سوال خیلی تعجب نکردم؛ معمولا هروقتی که بخواهند برای خودشان نوشیدنی بیاورند این سوال را از ما هم می پرسند. من اما در آن لحظه هیچ چیزی نمی خواستم الا سکوووت و تفکری عمیق راجع به زندگی ام!
سریعا گفتم من هیچ چیزی نمی خورم، خیلی ممنون ! اما به شوخی گرفتند... آقای شاکری گفتن دروغ میگه چایی می خوره ؛ من میدونم هرروز چایی می خوره و بعد سریعا خانم مفاخری گفتن مگه دست خودته ... اینجا همه چیز اجباریه ... باید بخوری ... لبخندی زدم و باز هم سکوت کردم ؛ ما این مکالمات را در حالی انجام می دادیم که همدیگر را نمی دیدیم .. هرکسی سر جای خودش بود.... بعد از اینکه خانم مفاخری چای ها رو ریختند ؛ آقای شاکری گفتند بچه ها چند لحظه ساکت باشید می خوام یه فایل صوتی ضبط کنم .. در دلم با خوشحالی گفتم: آخیششش... این همون چیزی بود که دوست داشتم در اون لحظه داشته باشم .
اما این خوشحالی چنددقیقه ای بیشتر طول نکشید... بعد خانم مفاخری رفتن تو آشپزخانه دوباره برگشتن و من هم سرم را با خودم مشغول کردم و واقعا سعی می کردم توجهی به کارهایشان نداشته باشم .
بعد از چند دقیقه ای خانم مفاخری گفتن زهرا میای اینجا یه دقیقه!!! بلند شدمو در دلم گفتم خدا کنه جلسه ای در پیش نداشته باشیم....
وارد اتاق که شدم؛ یه میز دیدم که روش یک هدیه است؛ یه کیک شکلاتی و چندتا فنجان قهوه!!!! یهویی همه باهم با خوشحالیییی گفتن تولدتتتتت مبااااااااااااااااااااااااااارک!!!!!
دهنم باز مونده بود؛ اصلا نمی دونستم چی باید بگم در اون لحظه... فقط گفتم وااااااااااااااااای و باورم نمیشد ؛ واقعا باورم نمی شد!
سریع خانم مفاخری جلو اومدن برای بوس و بغل ! کلی از این تولد خوشحال شدم و متعجب ...! سریع چنتا عکس گرفتیم و کیک رو بریدیم و من کادو را باز کردم و کادو چیزی بود که کمکم می کرد.... چراغی بود در دل تاریکی هایم؛ انگیزه ای بود برای حرکتم...
می گفتند این کتاب برای قصه نویسی یه مرجعه و لازمه هرکسی که نوشتن را دوست داره حتما بخوندش....
اینکه خیلی خوب سلیقه ام را می شناختند؛ احساس خوبی بهم میداد... داشتن دوستانی که تو را خوب می شناسند و دوست داشتنی هایت را می دانند، از نظر من یه ارزشه!
الان خیلی حالم خوبه ویک بار دیگه امیدوار شدم؛ امیدوار شدم به اینکه آدم هایی که هرروز در کنار هم زندگی می کنیم؛ کار می کنیم و شاید در ظاهر هیچ کاری با همدیگه نداریم؛ چقدر می توانیم در حال خوب همدیگه تاثیر بگذاریم؛ امیدوارم من هم بتوانم در زندگی ام افرادی را امیدوار کنم !