من کودکم،کودکی که نان شب ندارد بخورد
کودکی که گرسنه به رختخواب می رود
حال عید است و من با کفش های پاره و لباس های کهنه به استقبال عید می روم
عیدی که در آن هیچ نیست جز شرمندگی پدر و مادر،خمیدگی کمر و غرور پدر
و دست های پینه بسته مادر که موهایم را نوازش میکند و می گوید:خدا بزرگ است.

نمیدانم،نمیدانم خدا چقدر بزرگ است اما مادرم میگوید خداوند آنقدر بزرگ است که روزی به ما کمک میکند،امیدوارم چنین باشد که مادر میگوید و روزی من نیز مانند کودکان دیگر نوروز داشته باشم