دستی بر قلم دارم...گاه حروف را ریسه میکنم و با سیاهی جوهر داغی بر دل سپیدی کاغذ میگذارم چون بشدت معتقدم کمرنگترین جوهرها از قویترین حافظهها ماندگارترند .
آخرش قشنگه...
میدونی چی میگم؟
میگم درد داره سالی رو که همیشه ۴ نفری (خودت_مادربزرگ_پدر_مادر)تحویل میگرفتی حالا یه نفری تحویل بگیری
میدونی !
حرف مُردنه.
اگه غصه از پا درت نیاره و سالم بمونی، کمترین آسیبی که بهت میرسه اینه که اونقدر مرگ رو به خودت نزدیک میبینی که حتی جسارتِ پیدا کردنِ هدف رو هم نداری چه برسه به آرزو!
اما وقتی با غول آخرم جنگیدی میدونی به چه نتیجه ای میرسی؟
اینکه زندهای و نمیتونی از ترس مردن روزاتو جلو جلو چال کنی!
پس
هیچوقت به آخرش فکر نکن.
تو هیچ موضوعی.
هروقت به تهش فکر نکردی ، بُردی.
مطلبی دیگر از این نویسنده
نقدی بر کتاب ژرمینال اثر امیل زولا
مطلبی دیگر در همین موضوع
دردسرهای اُبژه بدون بیننده!
بر اساس علایق شما
گور پدرِ کتاب!