دستی بر قلم دارم...گاه حروف را ریسه میکنم و با سیاهی جوهر داغی بر دل سپیدی کاغذ میگذارم چون بشدت معتقدم کمرنگترین جوهرها از قویترین حافظهها ماندگارترند .
آق مصطفی
پارسال همین موقعها بود که یک خانم و آقای شهرستانی اومدن تهران.
یه زوج بسیار جوون.
در خونهمونو زدن و گفتن از طرف بنگاه اومدیم،
منزل شما رو معرفی کردن برای اجاره
منم با روی باز پذیراشون شدم
و چند روز بعد اثاث آوردن و همسایه شدیم.
زن جوون اسمش محبوبه بود،
نهایت ۱۸ ساله،
هیچکس رو تو تهران نداشت،
طفلی از شدت تنهایی به من پناه آورده بود.
عصرها چایی و شیرینی تو حیاط میخوردیم و باهم کمکم آشنا میشدیم.
سر دردِ دلش باز شد.
از ازدواجش گفت
از زادگاهش که ده کوچکی توی یک روستاس.
میگفت توی ده مجموعا شاید ۲۰۰ نفر زندگی میکنن.
همه خیلی خوب همدیگر رو میشناسن
اگر یکی از اهالی دندون درد بشه ، قطعا تا فردا صبح۱۹۹ نفر دیگه خبردارن.
درِ همهی خونهها بازه،
سفرهها یکیه،
هیچکس هیچ چیز پنهونی نداره،
غم یکی غم همهس،
شادی هم که میاد ، همه تو کوچه و خیابون هلهله میکنن و بهم خبر میدن.

گفت پسر مشکریم که رفت سربازی همهی اهالی برای پختن آش پشت پا ،پای چنار وسط ده کنار پاتیل جمع شده بودن.
میگفت اونموقع ۱۷ سالم بود که آق مصطفی منو همونجا به چشم خریدار نشون کرد و به ننهش نشونم داد.
۲ماه بعدش منو آق مصطفی به عقد هم درومدیم.
تمام ده رو چراغونی کرده بودن.
همهی اهالی ده دعوت بودن.
یک هفته مهمونی و جشن داشتیم.
شوهر عمم حاج عزیز اله پیش نماز ده بود ، امین و معتمد و همه کارهی ده،
اون مارو به عقد هم دراورد.
آق مصطفی هیچی نداشت
نه سواد درست درمون نه خونه و ماشین
تنها چیزی که داشت
یه موبایل بود و یه دوست تهرونی که تو سربازی باهاش اشنا شده بود و البته کار هم داشت.
روی زمین باباش کار میکرد .
بعد عقدمون حاج عزیزاله با اختیاری که داشت ، خونهی کوچیکی که دیوار به دیوار مسجد بود رو مجانی بهمون داد.
گفت صاحب ملک وصیت کرده این خونه وقف زوجهای جوون بشه ،
هر زوج برای دوسال مجانی اینجا بشینن
تا پولی دست و پا کنن و برن سر خونه و زندگی خودشون
اما یک شرط داره اونم اینکه دوماد برای اون دوسال باید بشه متولی مسجد ،یعنی تمام کارای مسجد رو انجام بده.
ما هم قبول کردیم
آق مصطفی هم شد متولی مسجد.
گفتم خب شما که هنوز یکسال هم نشده ازدواج کردین ،پس چرا اون شرایط رو از دست دادین و خودتون رو به سختی انداختین تا بیایین شهر ؟!
اونم تهران !
این شهر درندشت و گرون
فکر نکردین سخته!؟
نه تحصیلات دارین نه سرمایه نه تجربه!
اصلا چجوری تونستین از خانوادهتون و اهالی دهتون دل بکنین و پا به این شهر سنگی و سیمانی بذارین؟
اولش طفره رفت از جواب دادن اما بعد گفت همه رو برات میگم اما بین خودمون بمونه.
گفت من و آق مصطفی قبول کردیم و با خوشحالی جهاز رو بردیم تو اون خونه
روزهای اول خیلی سخت بود .
آق مصطفی باید صبح زود قبل اذان صبح بیدار میشد و میرفت مسجد تا بلندگوها رو روشن کنه تا صدای اذان پخش شه و بپیچه تو ده....
چندوقتی به همین منوال گذشت اما آق مصطفی واقعا خوابش میومد.
طفلی میگفت صبح تا شب تو زمین جون میکنم ، خیلی خستهام و خوابم میاد برام سخته قبل از اذان صبح بیدار شم غسل کنم و بعد برم مسجد.
گفتم خب اینجوری نمیشه که ما به این شرط اینجا نشستیم که شما کارای مسجد رو انجام بدی...
آق مصطفی گفت غصه نخور فکر همهجاشو کردم
گفتم مثلا چی؟
گفت از بلندگوهای مسجد دوتا سیم میکشم میارم تو خونه
یه سیم با کلیدش ، برای قطع و وصل کردن بلندگوها
یه سیم هم وصل میکنم به میکروفون؛
تا همینجا دقیقا وسط تشک و بالشتمون
رادیو رو هم میارم کنار دستمون
وقتی اذان گفت میکروفون رو میذارم جلو رادیو و صدا از بلندگوها پخش میشه و خلاص...
راستش من واقعا از فکرش خوشم اومد اینجوری منم دیگه بدخواب نمیشدم.
چند وقت به همین شکل گذشت و همه چی خیلی خوب پیش رفت...
یه روز آق مصطفی دم اذان از خواب پرید ، رادیو رو روشن کرد و صدای اذان از گلدستهها پخش شد اما وسطای اذان بود که خوابش برد
دلم نیومد صداش کنم ، خیلی خسته بود
مجبور شدم بیدار بمونم تا اذان تموم شه.
اذان که تموم شد رادیو رو خاموش کردم نمازمو خوندم و کنارش خوابیدم.
صبح ساعت هفت و نیم ، هشت بود که دست آق مصطفی روی تنم بالا و پایین میشد.
ببخشید توروخدا اینارو میگما
شما پرسیدی ،دارم میگم...
گفتم نه بابا ،راحت باش
گفت بالاخره ماهم تازه عروس دومادیم ، آتیشمون تنده
ازم خواست لباسامو در بیارم
منم خوابالو خوابالو به حرفش گوش دادم.
اونم هی میگفت
اینوری شو
اونوری شو
اینو چرا میبندی اخه هلوی سرخ و سفید و بدون کُرکم ، این قَزَنا سفته ، تن سفیدتو زخم میکنه...
همونطور که اون مشغول باز کردن بود
منم چشام هنوز درست باز نشده بود ، گفتم توروخدا پشتمو بخارون
آق مصطفی هم قشنگ خاروند و مالوند
اما من هی غر میزدم که خوابم میاد ،اونم هی اینور و اونور میکرد منو
پهلومو گرفته بود تو دستش
میگفت محبوبه خانم ، میدونی تهرونیا به اینا چی میگن؟
گفت ها! پهلو دیگه آق مصطفی، توروخدا بذار بخوابم.
میگفت : نه ،اینا دستگیرهی عشقه.
دستگیرههای عشقمو مثل دسته قابلمه گرفته بود و خودمو مثل کتلت این رو و اون رو میکرد
منم با آه و اوه و ناله و غر گفتم خوب چرا همو دیشب کارتو نکردی که کله سحری نیای سراغم.
اونم گوشش بدهکار نبود ، هی قربون صدقهی اعضا و جوارحم میرفت و با دهَن خشک منو شلپ شلپ ماچ میکرد.
دیگه نگم براتون...
منم که دیگه جیغ و ویغم درومده بود هی میگفتم آق مصطفی بسه...
آق مصطفی اونجوری نکن دیگه...
آق مصطفی توروخدا آرومتر...
اونم میگفت تحمل کن داره تموم میشه
و هی تقتق میزد روی نشیمنگاهم...
گفتم وای ،آی ، بخدا سرخ شد ،کباب شد دیگه نمتونم روش بشینم آق مصطفی...
خلاصه حسابی مشغول بودیم که یهو دیدیم صدای کوبیدن در کوچه میاد اونم با مشت و لگد
و پشت بندش صدای داد و فریاد...
صدای چند نفر بود که باهم در رو میکوبیدن
آق مصطفی هراسون از کارش دست کشید
لباس تن کرد و گفت کیه؟ بله؟
چی شده ؟
صبر کنین اومدم
خودشو رسوند به دری که داشت از پاشنه در میومد
تا در رو باز کرد ۱۰ _۱۵ نفر از مردای ده ریختن تو حیاط...
هوار میزدن که چیکار میکنی مرد حسابی
بسه تمومش کن
آق مصطفی حیرون هی میگفت چی شده ؟
چیو تموم کنم ؟
چتونه کلهی صبحی؟
اونا یقهی آق مصطفی رو گرفته بودن که مرد حسابی چرا میکروفون رو خاموش نکردی؟!
بلندگوها چرا روشنه؟!!!
دو دستی تو صورت خودم زدم
یادم افتاد فقط رادیو رو خاموش کردم
گفتم خاک برسرم یادم رفت......
آق مصطفی دو دستی توی سر خودش میزد که خاک بر سرم بی آبرو شدم
اونام میخندیدن و میگفتن کجای کاری که تمام ده فهمیدن اسم دیگهی پهلو دستگیرهی عشقه...
خلاصه خواهر سرتو درد نیارم
اینجوری شد که ما از خجالتمون جمع کردیم و اومدیم تهرون...
حالا راستیا ، شما تهرونیا به پهلو واقعا میگین دستگیرهی عشق؟
مطلبی دیگر از این نویسنده
تنهایی اگزیستانسیالیست...
مطلبی دیگر در همین موضوع
هیچهایک به ارمنستان - بخش اول
بر اساس علایق شما
«در جبهه غرب خبری نیست»: ضدّجنگ به معنای واقعی