دستی بر قلم دارم...گاه حروف را ریسه میکنم و با سیاهی جوهر داغی بر دل سپیدی کاغذ میگذارم چون بشدت معتقدم کمرنگترین جوهرها از قویترین حافظهها ماندگارترند .
تشریح جزییات قتل در یکی از باغهای شمیران
وقتی افرا بدنیا اومد، بابا به یمن قدم مبارکش یک درخت افرای سرخ، درست وسط باغچه نزدیک بوتهی یاس کاشت و یک درخت چنار هم به عشق مامان ایران، جلوی پنجره.
مامان عاشق چنار بود.
مامان به بابا گفته بود این چنار بزرگ بشه دیدنی میشه؛ سایهش سایبون کودکی کردنای بچههامون میشه و خلوت کردنای دو نفرهمون؛ شاخههاش جولانگاه سارها و گنجشکها.
یا کریمها شاخههای پایینی رو انتخاب میکنن اما کلاغها اون بالاییهارو.
مامان ایران چنار رو میفهمید، زندگی میکرد.
بابا میگفت جوونیامون از طرف شرکت نفت یه ماموریت شش ماهه خورد تا با مادرت و افرا که تازه بدنیا اومده بود بریم هندوستان. وقتی به هندوستان رسیدیم، یک هفتهی اول خوب بود اما از هفتهی دوم انقدر مادرت بهونهی خونه و دار و درختارو گرفت که انگار یه بچهشو تو خونه جاگذاشته.
خلاصه هرجور بود ما رو از موندن منصرف کرد و بعد یکماه و نیم برگشتیم ایران.
وقتی رسیدیم خونه، جوری با شتاب و ذوق سمت درختا دوید و برگاشون رو نوازش کرد که انگار جگرگوشهشو بعد سالها تبعید دیده.
گفتم ایران خانوم، ولی نعمتم، گَرد پشت برگها پدر چشماتو درآورده ازبس اذیتت کرده و خاروندیشون. گلو و بینی و ریههات داغونن از عطسه و سرفه؛ نکن با خودت همچین!
اگر ببینم مراعت نمیکنی ازجا میکنمش جاش یک تبریزی میکارم ها.
مامان هم با غیض بابارو نگاه کرده و گفته:
تو نمیتونی اینو از بین ببری و به خیال خودت یکی دیگه جاش بکاری.
انگار نمیدونی؟!
تک تک چمنا تو کائنات شناسنامه دارن. هیچکدومشون گم نمیشن.
این لاف نیست، عین حقیقته.
بعد تو میخوای یه چنار به این عظمت رو از جا دربیاری جاش چیز دیگه بکاری؟!!
درختا شعور دارن حامی جان!
حداقل از من و تو بیشتر...
آفتاب اگر تو سر من و تو بخوره کلمون داغ میکنه، مغزمون از کار میوفته.
اما اینها وقتی دست نوازشگر آفتاب روی سرشون بیوفته، برگ و بار میدن، قد میکشن...
اگرکسی پر و بال من و تورو بچینه، گوشهگیر و منزوی و افسرده میشیم، اما اینها هزاربار سبزتر و پربرگتر میشن.
شعور درخت مقدسه حامی.
دوست ندارم هیچوقت دیگه بنام انسانیت به روحو شعور گیاهان تعرض کنی.
بابا گفت ایران جانم بیا، خیلی خستهایم بیا چمدونهارو ببریم داخل ، چشم من اشتباه کردم.
امر،امرِشماست، اطاعت امر میشه سایهی سرم.
مامان همینطور که سمت بابا میرفت ادامه داد:
حامی داستان درخت ناریپول رو شنیدی؟
بابا گفت: نه، انگار سرب ریختن تو این چمدونا، شما بلند نکنیا، کمرت درد میگیره
شما فقط تعریف کن من میارمشون داخل.
_میگن یه درختی تو یکی از روستاهای تایلنده به اسم درخت ناریپول یا درخت دختر.
میوههای درخت شکل اندام زنهاست.
درخت خیلی عجیبیه. اما ساکنان اون منطقه اونو عجیب نمیدونن، چون معتقدن در نقطهای که این درخت رشد کرده، دختر بیگناهی مظلومانه به قتل رسیده اما بعدها بیگناهی دخترثابت شده.
اونا معتقدن، میوهها به این دلیل شبیه یک زن هستن که به بیگناهی اون شهادت میدن

بابا چمدونارو زمین گذاشت و با دهان باز گفت: واقعا؟!!
_اوهوم، اسماعیل خان خودش دیده و تعریف کرده.
_البته نیازی هم به دیدن این درخت عجیب و غریب نیست برای باور معجزهی درختا.
من خودم بارها وقتی گرهای تو کارم افتاد رفتم تو حیاط برگای تازه جوونهزدهی درخت رو تو دستم گرفتم و خدا رو به این معجزهی مقدس کوچیکش قسم دادم و گره ازکارم باز شد...
همهی گیاهان آیت و نشونهی خدا روی زمینان.
آیتالله واقعی ایناان.
مامان زد زیر خنده
_دروغ میگم مگه؟
_نه قربونت بشم...
.
.
.
۱۵ سال بعد خدا منو به بابا و مامان داد.اسممو گذاشتن ارغوان،کنار یاس زرد و افرای سرخ، درختچهی ارغوان خیره کننده بود.
بهار که میشد درخت آلبالو شکوفهی سفید میداد سیب شکوفهی صورتی، چنار برگای سبز، ارغوان و یاس زرد و افرای سرخ، رنگها را به آسمون میپاشیدن، سمفونی رنگها بود.
چند سال بعد...
من ۳۵ سالم شد
افرا ۵۰ ساله
بابا ۷۵ ساله
و مامان روحشو به چنار پیوند زد و دستهاشو به خاک.
درختا در کنار ما بزرگ شدن و قد کشیدن.
افرا سالها بود که سر زندگیش بود. من موندمو و خونهی پدری و درختایی که هر صبح وقتی پردهها کنار میرن بدنیا میان.
بابا نمیخواست، اما آلزایمر اونو گرفت.
من از بابا پرستاری میکردم. دکترشون گفته بود با نشون دادن عکسهای قدیمی کمکشون کنم بدتر نشن.اکثر روزها آلبوم قدیمی رو میارم و خاطرات رو شخم میزنم.
قبلترها گاهی بارقههای کم جونی از گذشته بیادش میومد.کمتر حرف میزد گاهی برام تعریف میکرد.
از علاقهی مامان ایران به درختا، از خاطراتشون.
میگفت کلاغایی که روی بلندای چنار بودن، بسکه مامان هواشونو داشت و براشون غذا میریخت، یه روز براش یه انگشتر جواهر انداخته بودن...
فصلها گذشت...
هرچه عکسهارو آوردم و حرف زدم، فقط منو نگاه میکرد.
یه عکس نشونش دادم که مامان پیراهن پرچین آستین کوتاه گل ریز تنش بود، یه کاسه هندوانه تو دست چپش و دست راستش دور تنهی درخت چنار حلقه شده بود با یه شکم بالا اومده ایستاده بود، بابا حامی پشت مامان ایران، یه دستشو روی شونه و یه دستشم دور شکم مامان حلقه کرده بود.
افرا عکسرو گرفته بود. توی عکس جوری از ته دل میخندیدن که انگار یه کبریت زیر غصههای عالم کشیدن.
گفتم: بابا اینو یادتونه؟
شما و مامان.
مامان اینجا منو باردار بوده.کاسهی هندونه رو ببین، شیرین و خوشمزه بود؟
فقط نگاه میکرد...
هیچ فرقی براش نداشت چه تصویری تو قاب نگاهش جا بگیره
حتی اگر عکس رو کنار میکشیدم، او باز هم نگاه میکرد.
کارش نگاه کردن بود
و حرف نزدن.
هنوز عکس رو جلوی چشمای غبارگرفتهاش نگه داشته بودم .
پلک زد
بیتفاوت
نفس بلندتری کشید
انگار داشت به مسئلهی مهم فلسفی فکر میکرد.نگاهش رو پروند روی دیوار
تلاشم بیفایده بود.گلوم از حجم بغض مثل شکم مامان بالا اومد.دستی روی صورت بیروحش که ته ریشش درامده بود کشیدم.بوسیدمش، بلندش کردم و روی ویلچر نشوندمش و مثل هر روز تو حیاط بردمش، بین درختها و گلها.
شاخهی یاسی چیدم ،دستش دادم، اما انگار عروسکم را روی کالسکه گذاشتم و دارم می چرخونم.
فرداها و پسفرداها فکر تازهای به سرم زد...
رفتم سراغ بوها
کرم نیوآی سرمهای مامان رو آوردم همون که همیشه میزد،گرفتم جلوی بینیش، یکی دو دقیقه نگه داشتم
در سکوتش حلقهی اشکی تو چشماش برق زد...
ناگهان صدایی که تلوتلو خوران خودش رو به در و دیوار تونل بی تردد حنجره کوبیده بود درحال جان دادن، بیرون آمد و در کرانهی لبها پهلو گرفت و بازحمت به گوش من مالیده شد: ولی نعمتم...
من از فرط هیجان جیغ کشیدم پایین و بالا پریدم و میچرخیدم
با شتاب رفتم لباسای مامان رو آوردم،چیدم جلوش، تمام عکسهارم آوردم هرچیزی که ردی از گذشته داشت...
منتظر موندم تا عکس العملشو ببینم
اما...
انگار اون یک شعلهی کمرمق شمعی بود که بالا و پایین پریدنم خاموشش کرد.
بلند شدم، وسایل رو جمع کردم، چای ریختم با عطر به لیمو، جلوش گذاشتم ، یکی هم برای خودم.
نگاهش رو از من به چای، از چای به فرش، از فرش به دیوار و باز شروع دیالکتیک درونی...
هردو در سکوت...
پلک زدم، پلک زد.
چای رو دستش دادم، نزدیک لبای باریک و کبودش برد.
آه عمیقی کشیدم، در سکوت، ناباوریام رو دوره میکردم.
عطسه کرد، صبر اومد.
چای روی پیرهنش ریخت.
دستاشو بوسیدم استکانو از دستش گرفتم، لباسشو عوض کردم.
استکانها رو در نلبکی گذاشتمو به آشپزخونه بردم.
فصلها میدوند
زمستان از راه رسید.
افرا و سرما هردو از در اومدن.
نشست روی صندلی کنار شومینه،
سرما اما نشست زیر پوستم.
افرا شروع کرد از گرونی گفتن. از خرج و دخلهایی که دیگر به هم نمیخورن.از درامد بهتر، رفاه، سفرهای رویایی، از آرزوهاش.
بعد شروع کرد برای من آرزو ساخت.
از کوبیدن و ساختن و پولدار شدن گفت...
بابا حامی دراز کشیده بود و مثل عکسی که روی زمین افتاده باشد چشماش به سقف ثابت مونده بود.کمی جابهجایش کردم، انگار گوشهی قاب رو کمی کج کرده باشم، نگاهش به افرا افتاد.
لبخند ماسیدهای روی لباش نشست.
افرارو شناخت، دستش را سمتش دراز کرد.
افرا شتابان سمتش رفت، دستش رو گرفت و غرق بوسه کرد بعد به چشماش کشید.
رفتم در آشپزخونه، افرا صداش رو رساتر کرد همانطور که موهای بابا رو شونه میکرد، ادامه داد:
یه آشنایی دارم تو شهرداری که وعدههای خیلی خوبی داده.
میگه موقعیت ملکتون عالیه، بهترین چشم انداز رو دارین، با مشارکت در ساخت چند واحد تروتمیز بیشتری دستتون رو میگیره.
استکان از دستم افتاد داخل سینک، گوشهی نلبکی رو لب پر کرد...
گفتم افرا، داره دیر میشه برای کود دادن به درختا، زودتر کارگر بگیر تا هنوز فصل بارندگی تموم نشده.
_ارغوان این خونه ۶۰ سالشه، داغونه . خدا نکنه یه زلزله بیاد!
درسته من سر زندگیمم اما هم دلم شور شماهارو میزنه، هم بالاخره دوست دارم دست و بالم بازتر شه.
من ۵۵ سالمه، تو ۴۰ سالت، پس کی از مالمون استفاده کنیم؟
_ افرای سرخ ۵۵ سال، ارغوان ۴۰ سالشه و چنار ۵۵ سال، بوتهی یاس قبلتر از اون، به قدمت شب زفاف مامان و بابا...
_دور و بر تو ردیف همهی خونههای ساخته شده، این خونهی کلنگی مثل جای خالی دندون افتاده بدجوری توی ذوق میزنه.

_چایی بریزم؟تازه دمه
_دستت درد نکنه بریز خواهرکم.
راستش چندوقته دنبال کاراشم. گفتن اول باید درختارو خشک کنیم و گرنه جریمهی سنگینی میشیم.فقط چنار نزدیک به ۷۰۰ میلیون!
سه ماه فرصت داریم ،تا درختا تو خواب زمستونیان باید حرکتی بزنیم، البته برای اونجاهاشم فکرایی کردم.
بهرحال تو هم اینجا سهم داری، وظیفمه در جریان همه چی قرارت بدم.
_چی داری میگی؟ بابا هنوز زندهس!
_الهی صدو بیست ساله بشه ولی مگه براش فرق داره تو کجا لوح پاک شدهشو تو مغز یخ زدهش فریز کنه ؟!
با صدای از حد معمول بلندتر گفتم: بسه دیگه! تمومش کن. چقدر راحت راجع به بابا حرف میزنی راحت تر ازون خشک کردن درختاس برات!
الکی که نیس افرا!
درختا کس و کار دارن.
کس و کارشون من و تو نیستیم که یه روز تصمیم بگیریم مثل بچهی یتیم بیاریمشون تو خونه، بکاریمشون یه روز که دلمونو زدن از بیخ بکنیمشون.
کاشتنش دست من و توعه اما نابود کردشون نه.
درختا قیم دارن. قیمشون زمین خداس.
_خیلی خونسرد گفت : الان شرایط اینجوری ایجاب میکنه.جریمه ها سنگینه ، یدونه چنار نزدیک ۷۰۰ میایون برامون آب میخوره!
تو داری بدی یا من ؟!
چای رو سمت دهانش برد
هورتی کشید و گفت یادته تابستون، همین ۵ ماه پیش، وقتی تو حیاط که میبردیش میگفت منو ببر داخل؟!
بابارو میگم
اون دیگه چیزی به یادش نمیاد که بخواد دلبستگی داشته باشه...
سازندهی خوبم پیدا کردم، میگه ۶۰ _ ۴۰ به نفع مالک.
دلم میخواست مثل جغجغهای که صداش رو مخه زیرپام با یه لگد خورد و بیصداش کنم!
اما نمیشد.
گفت تو چیکار میکنی با بابا؟ همه چیز میزونه؟
_میبینی که هر روز دریغ از دیروز ولی من بازهم تلاشم رو میکنم نباید به حال خودش رها شه.
استکان رو توی نلبکی گذاشت، قند اضافی رو توی قندون انداخت.
گفت میفهمم! همه چی درست میشه...
بلند شد، پالتوشو برداشت و گفت شب مهمون داریم حاضرشید غروب میام دنبالتون. سر بابا رو بوسید و خداحافظی کرد و رفت.
بعد از اون شب تقریبا به مدت هرشب افرا برای من جلسهی توجیهی میذاشت تا بلکه قانع شم به قتل عام درختا.
من گرچه موافق نبودم اما توان مخالفت رو هم نداشتم.
خونهی پدری با تمام رنگها و صداها و بوها و تصاویر و خاطرههاش باید با خاک یکسان میشد تا افرا به آرزوهاش برسه.
چجوری میتونه فقط به آرزوهاش فکر کنه و برای رسیدن بهش چشمشو روی همهچیز ببنده؟!
آدمیزاد مثل پاندول ساعت بین ملال و آرزو شناوره
ملال داره، پس آرزو میکنه، به آرزوهاش میرسه و باز ملال میاد سراغش باز آرزو و باز....
اگر براورده شدن این آرزو میتونست افرا رو برای همیشه شاد و بدون ملال نگه داره من استقبال میکردم اما اینطور نیست....
اوایل بهمنماه بود که یک روز افرا باز سروکلهش پیدا شد.
داخل نیومد از لای در گفت و رفت:
فردا صبح زود میام سراغ درختا، تا زمستونه وقت هست دو روز دیگه جوونه بزنن گناه دارن.
_تصمیمت قطعیه؟
_مجبوریم
_حالا چجوری میخوای این جنایتو انجام بدی؟ با نفت و بنزین خشکشون کنی؟
_جنایت ؟! زد زیر خنده گفت من قربون اون دل نازکت بشم حالا نیاز نیست انقدر بزرگش کنی.
نفت و بنزینی هم درکار نیست، چون اگر خاک رو برای آزمایش ببرن همهچی لو میره و جریمه میشیم.
با مشعل کورهای...
_مشعل کورهای!؟ چجوری؟
_اره، حالا فردا که اومدم میفهمی.
۸ صبح جمعه ۸ بهمن، زنگ خونه به صدا درومد.
ژاکت گرم بابارو تنم کردم و رفتم در رو باز کردم.
دیدم کلی بند و بساط دستشه، سلام کرد سلام کردم، داخل شد.
برگشتم داخل اتاق، داشتم صُبونهی بابارو میدادم
افرا اومد داخل به بابا سلام کرد و رفت توی حیاط یکراست سراغ چنار و کنارش نشست.
داشت لوازمشو آماده میکرد.
با عجله صبونهشو دادم، لباس پوشیدم رفتم توی حیاط، برف گرفته بود، خیلی سرد بود.
راهم رو به سمت چنار کوتاه کردم، باهر قدم خاطرات باغچه برایم بلند میشد.
نگاهم به درخت آلبالو افتاد، یاد تابستونی افتادم که آلبالوهاش از شدت پختگی رو به سیاهی میرفت.
نوک درخت، جایی دور از دسترس من بودن.
تو نگاه خردسالم فکر میکردم با میخ به آسمون کوبیده شدن.
بشکه رو کشون کشون توی باغچه آوردم و زیر پام گذاشتم، روش رفتم، روی پنجه بلند شده بودم که یهو باد پیچید.
جنگ بین چیدن و خواهش موندن به درخت بالا گرفت. ناگهان شاخهای تو چشمم رفت، تعادلم به هم خورد و از اون بالا روی زمین افتادم.
از اون پایین آلبالوها که از خنده تکان میخوردن رو میدیدم و برگها که به افتخار سقوطم دست میزدن و من چه مصرانه دلم تمنای آلبالوها رو داشت...
آه
بلند گفتم افرا پیچک همسایه به خونمون سفر کرده، تن خستهشو روی چنار انداخته، اگر آسیبی به درخت برسونی تکلیف اون مسافر چی میشه؟

_برو تو سرده
_یادش بخیر زیر این درخت چقدر خاطره ساختیم. یادته یهبار با چه جونکندنی خودتو به لونهی کلاغا نزدیک کردی که ببینی توش چیه، بعد بخاطر جوجه کلاغه مادرش داشت چشاتو درمیاورد!
تا یک هفته جرات نداشتی بیای تو حیاط.
زد زیر خنده و گفت الان وقت انتقامه...
مشعل رو روشن کرد.
گفتم گناه داره درخت، دردش میاد.
_بسم الله! از کی تاحالا درختا درد حالیشون میشه؟!
بعدم این الان تو خواب زمستونیه
_خب خوابه، نمرده که! زندهس حس داره.
+++
_دست بردار ارغوان
_بخدا
مگه نظریهی باکستر رو نشنیدی؟
همینطور که دستهام تو جیب ژاکت بود کنارش سرپا نشستم و گفتم : کلوباکستر متخصص کار با دستگاهای پلیگراف و دروغ سنجه که پژوهشاش خیلی روی جوامع علمی اثرگذار بوده.
افرا مشغول تنظیم شعله بود، میخواست شروع کنه
جویده جویده و تند تند ادامه دادم، یه روز باکستر فرض کرد همینطور که آب از گیاه بالا میره و برگها اشباع میشن
_خب
این و پا و اون پا کرد تا جاش فیکس بشه، دستمو بالا آوردم، انگار میخواستم فرجه بگیرم برای التماس کردن، برای جوونی که طناب دار روی گلوشه و هنوز امیدواره کسی به چهارپایهی زیر پاش لگد نزنه!
گفتم یه لحظه! یه لحظه صبر کن بذار حرفم تموم شه بعد اگه خواستی شروع کن
_ارغوان سرده ، خیلی هم کار داریم ، پشت سرتو نگاه کن چنتا درختو باید از بین ببریم!
وقت برای شنیدن داستان زیاده.
گفتم گوش کن پشیمون نمیشی
_خیلی خب ، بجنب فقط.
باکستر فرض کرد همینطور که آب از گیاه بالا میره و برگا اشباع میشن باید کاهشی در مقاومت الکتریکی برگ پیدا بشه و این اختلاف رو باید پلیگراف بتونه ثبت کنه.
اومد الکترودهارو به دو طرف برگ ضخیم و بزرگ گیاه وصل کرد.
تو یک ساعت اول اتفاقی نیوفتاد به جز اینکه یک خط نزولی از اثر مرکب پلیگراف روی کاغذ ترسیم شد.
اما در یه لحظهی منحصر بفرد آزمایشی کرد که گیاه تحریک شد که احساسی مشابه احساس انسان نشون داد.
اون به گلدون آب داده بود یه حسی نظیر رضایتمندیِ ما آدما رو گیاه پدید اومده بود!
باورت میشه افرا؟؟!!
_نه (دوباره زد زیر خنده)
بعد اومده آزمایش کرده ببینه گیاها حس منفی رو هم درک میکنن یا نه...
اون گیاهارو تو شرایط حاد ترس و اضطراب گذاشت. یعنی یه برگی رو که الکترود بهش متصل بودو توی یه فنجون خیلی داغ قهوه انداخت
میدونی چی شد؟
هوم؟ لابد جیغ زد؟! دوباره خندید
_خیلی بی مزهای، رسم پلیگراف بصورت ناگهانی به بالا پرید...
بعد اومده آزمایش رو تو شرایط شدیدتر انجام داده. برگ متصل به الکترودارو سوزوند، در همون لحظه رسم پلیگراف نشانههای اضطراب رو نمایان کرده.
همهی اینهارو گفتم که بگم طبق نظریه باکستر، گیاها ادراک مافوق احساس در سطح سلولیشون دارن.
افرا این درخت زندهس، حس داره، شعور داره، تخیل داره.
اینا خوابن بیدار که بشن بخدا میتونن برامون افسانه تعریف کنن.

اصلا فکر آوارگی پرندههارو کردی؟
دستهای به خواب رفتهی این درخت برای پرندهها مادره.
اصلا پرندهها به کنار، به پنجره، به پنجره فکر کردی؟
تکلیف خاطرهی اون پنجره که هر روز رو به این درخت باز میشه چیه؟
نفسی کشیدم، چشمم به دهانش بود مثل وکیل مدافعی که پس از ایراد آخرین دفاعیات منتظر رای نهایی میمونه...
_ارغوان عزیز دلم، این درخت عمرشو کرده، امروز نه، فردا خشک میشه.
_میدونم ولی تو داری مرتکب قتل اوتانازی میشی.
گوشتو نزدیک تنهی درخت ببر، خوب گوش کن. صدای نفسهاشو میشنوی؟!
بغض داشت خفم میکرد، گفتم افرا انرژی در زمین از بیننمیره تو اگر جرم رو هم نابود کنی و بسوزونی، انرژیش تا ابد باقی میمونه.
میتونی با این قضیه کنار بیای؟
تو با روح این درخت میخوای چیکار کنی؟ با وجدانت؟ با صدای بلندتر گفتم: اصلا وجدان داری؟
مثل تبر حرفم رو قطع کرد و بلند گفت بله که دارم .
چرا تراژدی راه انداختی؟
من فکر همه چیو کردم، من اگر این یدونه درخت رو خشک کنم بهجاش سر تا سر کوچه به جای دیوار کاهگلی فرو ریخته، کنار پلهها، از پایین تا بالا رو درخت میکارم.
تا هم جبران مافات بشه هم قیمشون دلش شاد شه.
راضی شدی؟!

مگه قبلا کم کاشتم؟
بنظرم دیگه داری زیاده روی میکنی!
پاشو برو تو بذار کارمو کنم.
از جام تکان نخوردم، سر چرخوندم به درختای دیگه نگاه انداختم، همه در صف زنده به گور شدن به خواب رفته بودند.
_برو کنار نسوزی
تمام حرفهام قطرهی آبی بودی که از دهانم چکیده شد و قبل از رسیدن به گوشاش در حرارت شعلهی مشعل بخار شد و به هوا رفت.
مشعل را با حرص به تنهی درخت گرفت.میسوزوند. تنه رو ، دل منو...
صدای جلز و ولز از تنهی درخت بلند شد
قلبم تندتر زد
صدای سوختن پوست زمختشو میشنیدم.
هرچی میتونستم گفته بودم.
اما او مثل گماشتهای فقط کارش رو میکرد.
دور تا دور درخت رو...
با دقت...
پا جوشهایی که بهار گذشته بدنیا اومده بودن مثل تکه چرمی بر اثر حرارت شعله، جمع میشدند.نیازی به تلاش نبود.
صدای ناله و گریهی درخت رو میشنیدم
گفتم افرا، بابا بفهمه دق میکنهها
گفت امروز فقط همین یدونهرو میسوزونم بقیه باشن برای هفتهی دیگه.
تا یه چایی بریزی تمومه. شیرینی تازه هم گرفتم توماشینه برشدار.
گفتم زندهس، گناه داره، صدای زجههاشو نمیشنوی واقعا؟!
اون سخت مشغول هنر سوخته گریش بود. چنان با دقت کوره رو پایین و بالا میبرد که انگار مشغول رنگ کردن بوم نقاشیه.
تنهی درخت آتش گرفت، سرخ سرخ ، داغ داغ داشت جون میداد. آه از ضمیر درخت بلند شد.
پوستش سوخت، بافت زیر پوست رو دیدم، خون جاری در آوندها رو دیدم. تمام رگای درخت در حال خشک شدن بود.
زندگی در حال ایستادن.
نوای حزنانگیز باغچه کر کننده بود.
دستهای باغچه مثل مادر داغدار لُر دور هم میچرخید و به صورتش خنج میکشید.
مادری که در سوگ جان دادن فرزندش که روی سینهاش بخواب رفته و زنده زنده درحال سوختنه.
چشمم به خاک باغچه خشک شده بود.
حجم کثیر خون که خود رو به زیر پوست قطور خاک رسونده بود میدیدم.
بوی جهل میومد.
بوی زنده به گور کردن.
مضطرب به درختای دیگه نگاه کردم اگر دستگاه پلیگراف داشتم دقیقا چه چیزی رو ثبت میکردم؟؟؟
از صدای زجههای چنار همه از خواب پریده بودن.
از ترس رنگ به رخ نداشتن.
افرای سرخ دستاش رو بالا آورد و گریبان چاک کرد.
افرا همچنان میسوزوند...
از نوک شاخهها اشک فرو میوفتاد.
دستهای کلاغ از روی چنار پریدن.صدای قارقارشون رو به پشت ابرها رسوندن.
ابرها به هم خوردن، برق از چشماشون پرید.
قطاری که پیچکِ مسافر سوارش بود، عاقبت واژگون شد.
چنار افتاد.....
پیچک ضربهی مغزی شد و مُرد. خون از باغچه فواره زد.
آسمان همچنان میبارید.
مامان و شکم بالا اومدش و کاسهی هندونه همگی چپه شدند و زمین افتادن.
بابا از خواب پرید.
افرا برخاست.
من نشستم، کنار تنهی جان داده و هنوز داغ چنار.
گفت: خلاص، دیری چه سریع تموم شد!
بوتهی یاس بعد از تماشای قتل از گل رفت...
افرای سرخ از رنگ...
ارغوان از جان...
از همان روز غمگینم.
هر روز تو خانه بوی درخت میاد.
شب، بو شدیدتر میشه. از بین درز در و پنجره به داخل هجوم میاره، به سمت اتاقم میپیچه بدون در زدن وارد میشه، در رو میبنده و بالای سرم تا خود صبح خیره تو چشمام میشینه.
شبای زیادیه که درست نخوابیدم.
شبایی که خوابم میبره، خواب جادهی برفی که بوران مسیر رو پوشونده میبینم.
دشتی پربرف و تک درختی که از دور پیداست.

فقط من هستم و اون درخت. از شدت سرما، خون تو رگام به خواب رفته. به سختی و کندی پاهامو حرکت میدم.
انگار تو این دشت لایتناهی کنار یک موجود زنده بودن برام امیدبخشه.
حضور درخت در خوابم، هرچقدر کوچیک، شاخههاش هرچقدر باریک و جوون اما وصلم میکنه به زندگی، به دستهای مادرم، به شانههای پدرم.
باید خودم را بهش برسونم، نذر میکنم اگر بهش برسم به شاخههاش دخیل ببندم، اونوقت من و درخت، پنجه در پنجه برای نجاتمان دعا میکنیم.
به سختی راه میوفتم.
به درخت میرسم.
سنگینی وزنم که از سرما چند برابر شده رو روش میندازم تا خستگیم در بره.
اما، درخت سقوط میکنه به دامن سپید دشت.
نگاهم به ریشههاش میوفته.درخت از ریشه سوخته ! خون از زیرش میجوشه و راه میوفته روی دامن سپید و باکرهی دشت !
تخته سنگی پیدا میکنم روی نقطهای که خون میجوشه میذارم ، اما بند نمیاد!
مثل چشمه روان شده!
این چه افشاگریای هست ؟!
میترسم،دلم میلرزه
دستامو جلوی دهانم میبرم، ها میکنم،کمی رمق بهشون برمیگرده.
دوباره راه میوفتم
سرما کشندهس. برف روی مژههام نشسته و یخ زده. نوک بینیم و گونههام بشدت سرخ شدن. آب ببنیم تا پشت لبم اومده و همونجا یخ زده.
انگار که کسی فکم رو کوک کرده باشه، یکنواخت و مرتبمیلرزه.
دندونام چنان به هم میخوره که هر آن منتظر خورد شدنشونم.
پوست پشت دستم خشک و شکننده و پرترک شده، در بین ترکهاش خون به تماشای برف آمده.
به هرجانکندنی هست دوباره راه میوفتم.
باز از دور درختی میبینم، نذرم رو تکرار میکنم به سمتش راهم رو کج میکنم.
میرسم.
تکیه میدهم.
میوفتد... میوفتم...
نگاه میکنم، همونجای درخت، همون سوختگی، همون خون...
برمیخیزم
مکثی پردرد میان دو سقوط
چشم میگردونم ، شاید درختی دیگه ببینم، میبینم
اما داستان دوباره و دوباره تکرار میشه.
تمام درختا تندیسی برای عذاب مناند.
میان جنازهی خونبار درختا اسم بابارو بلند بلند فریاد میزنم
اما صدایی از حنجرهام بیرون نمیاد.
فقط صدای برفه.
مستاصل به راهم ادامه میدم.
ناگهان خونهی ویرونهای رو پیدا میکنم نزدیک میشم. اتاقهاش پراز درخته فشرده و درهم.
همگی سبز و پربرگ، ریشههاشون چنان درهم تنیده که انگار تودهای از آدمها پنجههاشون رو در هم گره کردن و برای انتقام متحد شدن.
سقف و دیوارهای خزه بستهی خونه فرو ریخته.
فقط یه دیوار سالمه و دری روی اون با زوزهی باد باز میشه و محکم به دیوار کوبیده میشه.
با صدای کوبیده شدن، هربار تکهای گچ و کاهگل فرو میوفته.
تیغهی بران آفتاب به درون تابیده. درختا پنجههاشونو به سمت آفتاب کش دادن و از سقف بیرون زدن.

تکثیر شدن
هر لحظه درختی نو جوونه میزنه و به سرعت رشد میکنه
درحال انتقام گرفتنن
هراسان از خواب میپرم
و این خواب بارها و بارهاتکرار میشه.
.
من هنوز برگهای رنگی را لای کتابهایم خشکمیکنم.
هنوز با برگهای درخت توت قایق میسازم
هنوز وقتی رنگین کمان را بین درختا، بین شاخهها و برگهاش میبینم، دنبال نقطهی اتصالش با زمین میگردم.
من نه به پدرم رفتهام نه به مادرم...
من به درختان رفته ام...
درختانی که دریاها و اقیانوسها به حرمت وجودشان پرواز میکنند.
ما تا ابد هرکاری هم کنیم وامدار و مدیونِ قیم درختانیم...
برای نوشتن این خاطره، بارها گریستم اما نوشتم تا درختی رو به خانه بیاورم تا حامی مادرمان، ایران زمین باشم .
مطلبی دیگر از این نویسنده
نقدی بر کتاب جای خالی سلوچ
مطلبی دیگر در همین موضوع
بیا!
بر اساس علایق شما
زن زندگی آزادی(۳)