دستی بر قلم دارم...گاه حروف را ریسه میکنم و با سیاهی جوهر داغی بر دل سپیدی کاغذ میگذارم چون بشدت معتقدم کمرنگترین جوهرها از قویترین حافظهها ماندگارترند .
خاطرات خصوصی من و سامی در کونارا
اواسط فصل سرد زمستون بودیم که داشتم آخرین ماههای بارداریمو پشت سر میذاشتم و ازونجا که آروم و قرار نداشتم و ندارم، تصمیم گرفته بودم هرچی نقاشی تو این سالها یاد گرفته بودم رو با قلمموهام روی بوم بپاشم.

مدتی بود تمام تلاشم رو کرده بودم تا هنرجوی خصوصی یا نیمهخصوصی برای خودم در داخل خونه دست و پا کنم تا از طریق آموزانه یعنی همون(حق التدریس) منبع درآمدی داشته باشم.
بعد از کلی تلاش بالاخره چندنفری حاضر شدند، در سایهی کمالاتم، از کمالالملک درونشان پرده برداری کنند.
منم از خوشحالی در پوست خودم چپونده نمیشدم.یکی از همون روزا که همه شنگول و منگول در کنار دبهی انگور در حال آموزش بودیم، ناگهان :
-تق تق تق
-کیه؟
-نیهاو ، چینگ جیو یین چوآ . مهمونگ نمییی وو؟
-قسم به یمین و یسار والا اگه کلامی فهمیده باشم چی میگین! میشه فارسی صحبت کنین؟!
-بابا ، کویدم
-کوید ؟ کدوم کوید؟
-بچهی ننه ووهان ، کوید نوزده .دِ وا کن دیگه این لامصبو...
-یااااا امام اونوریااااا، بچهها بلند شین جمع کنین که حمله کرد.
بجنبییین
چند نفر در و پنجرههارو بگیرن
بقیه هم برن سراغ سوراخ تهویهی توالت و حموم و دریچهی کولر و هود آشپزخونه
به هیچ عنوان نذارین بیاد داخل.
خلاصه، از ما مقاومت از اون سماجت.
اما ازونجا که چغر و بدبدنتر ازین حرفا بود از چاه فاضلاب سردراورد.
حالا ما بدو اون بدو
ما بدو اون بدو
و در نهایت خسته و وارفته وا دادیم و پسر ننه ووهان با موهای گوریده و چهره ای شوریده و دو وَرپُف زینتی (پاپیون) زیر گلوش یهور و پاره، لباسهای کثیف و خاک و خلی ، زیپ دررفته و درز شکافتهی خشتک و سوراخ بزرگ جورابش که شصتِ دست زن و بچههاشو گرفتهبود و آورده بود بیرون هواخوری...
همگی حکایت از این داشت که خودشو به خاک و خون کشیده تا به ایران برسه و مهمون خونههای گرم ایرانیهای مهموننواز بشه.
اوایل نمیدونستیم چقدر میمونه و از اونجا که مهمون مثل نفسه، باید بیاد و بره و اگر بیاد و نره آدمو میکشه، این مهمونم کشنده شد.
با شروع قرنطینهی دو هفتگی، همگی بفکر تلفنهای همراهشون افتادن که تندتند تماسهای تصویری در گروههای چهارنفری برقرار کنن (قاعدتا منم ازین قاعده مستثنی نبودم) و به هم امید و دلداری میدادند که ایشالا دو هفتهی دیگه میره ولایتشون و خلاص میشیم.
یکی میگفت این بچهی ناخلف امریکاس حالا انداختنش تو دومنِ ننه ووهان.
کارشناس دیگهای میگفت: نه بابا ! این از سگ و کُپَک و موشبالدار پسافتاده.
کار بلد دیگهای میگفت: من اوناشو نمیدونم اما میدونم اگر موقع آب خوردن دولاشی و پای چپتو به عقب و بالا ببری و دماغت رو تو لیوان نکنی، هرگز، اسمشو نبر سراغت نمیاد.
دکتر دیگهای میگفت: صبحها وقتی هنوز ناشتااید و توی رختخوابتونید، قبل از هرکاری ،سهبار به چپ و بعد چهاربار به راست نگاه کنید و یهو پاشید سیخ بشینید و درحالیکه گوش سمت راستتونو دارید تکون میدید، ۱۳ بار بگید "افسر ارشد ارتش اتریش" تا کُری نتونه وارد بدنتون شه.
متخصص آخر هم فرمودن اگر عرق زیر بغل مورچهی اسبی خالدار که روی ۲۹ تا قبر یورتمه رفته باشه رو بمالی روی پیچ دوم رودهت، قطعا ،بدنت خود بخود آنتیبادی تولید میکنه.
خلاصه که متخصصین زیاد و نظریات کارشناسی زیادتر.
اما وقتی این دو هفتهها گذشت و آن گردِ قلمبهی چسبندهی پرجهش با سیستم مهماننوازی ایرانیها حال کرد و موندگار شد ماهم یاد گرفتیم چجوری وجود نحسش رو تاب بیاریم.

گرچه سخت و غیرقابل تحمل اما وجود دنیای شگفتانگیز ابزارکها (گجت) مثل روغنی بود که بلعیدن این موضوع خشک و بیمزه رو نرم و روون کرد.
خلاصه که هرچی زحمت و انرژی صرف جذب هنرجو کرده بودم، مثل پشمی که رو آتیش میگیری فر خورد و ریخت.
از همه مهمتر، زایمان خودم در تعطیلات عید نزدیکو نزدیکتر میشد. در همین اثناء فکری بسرم زد؛ اینکه من قبلا از طریق یکی از شبکه های اجتماعی بنام شبکهی اجتماعی همرسانی عکس و ویدئو!! یا همان (اینستاگرام)خودمون (که زین پس به اختصار "شاهعو" میخوانمش) تا حدی خودم و نقاشیام رو با گذاشتن عکس، ویدئو و نوشتن کپشن به افراد معرفی کرده بودم حالا وقتش شده بود تا با عضو شدن در حامیباش ضربان قلب جنینم رو بگیرم تا مطمئن شم قلبش تشکیل شده و قابلیت ادامهی حیات رو داره یا نه!
بهرحال تیری بود در تاریکی...
اما دل به دریا زدم و منتظر نشستم، تا دنبال کنندههام ثابت کنن ایا واقعا از نقاشیام لذت بردن یا فقط شعار بوده!
اما وقتی حمایت دوستان رو دیدم کلی انرژی گرفتم و سبب شد تو این واپسین سالِ کرونا زده، نقاشیهای بیشتری روی صفحه ی شاهعوم به اشتراک بذارم و از حمایتهای بیشتری برخوردار بشم(چه مادی-چه معنوی).
روزهای آخر بارداری انقدر سخت میگذشت که حتی نفس کشیدن هم آسون نبود، ولی اگر نمیجنبیدم، بعد از بدنیا اومدن دخترم با وجود دوتا فسقلی، حالا حالاها فرصتی پیش نمیاومد.
سرآخر صفحهی شاهعوم پر شد از نمونه کارام

این بغل مغلها، در کنار نقاشی، قنادی هم که از خیلی قبلترترها دست و پا شکسته از طریق همین سامی باوفا و همهچی دونم وارد آشپزخونم شدهبود و کنار گاز چمباتهزده بود، صدقهسری کرونا با بالا اومدن برنامههای آموزشی رایگان در شاهعو، باریدیگر سامی خفنه بوی شیرین و شادیبخش وانیل رو نقطه به نقطهی خونم پاچید.
حالا دیگه قنادی هم کنار نقاشیم حرفی برای زدن داشت.

عید امسال گرچه در قرنطینه گذشت اما به لطف تلفن همراهم خوش گذشت چون این من بودم که با روشن کردن و انتخاب برنامههام، تصمیم میگرفتم چی بخونم، چی ببینم، چی گوش بدم، کِی یاد بگیرم و چه وقت کسی رو به حریم خصوصیم دعوت کنم و چه کسی رو ازون خارج کنم.
دیگه مجبور نبودم تو رودربایستیِ عید، به خونههای آدمهای "سالی یکباری" برم و صورت هم رو با ماچهای نمادین، چِپ چِپ چِپ ببوسیم و مشتی تف به دگ و دهن هم بمالیم. از اون بدتر وقتی من تصمیم میگرفتم یه نمه تف به سمت راستش و اون هم تصمیم میگرفت سمت چپ منو مثل لولهی جارو برقی بادکش کنه ،ناگهان چپ و راستمون به هم ساییده میشد و یه گوله تُفِ کف کردهی سفید گوشهی لبش دسته گل عروسی میشد رو غنچهی لبام. و من تا انتهای عیددیدنی نه اینکه دلم نخواد چیزی بخورم، نههه !بلکه مجبور بودم همونجوری با لب غنچه بشینم تا مبادا تفها پخش شه و قورتشون بدم!
چند روز مونده بود به سیزده بدر که هدیهی قشنگ خدا بدنیا اومد.
با حال و هوای قرنطینه و ممنوعیتهای همراه بیمار و ملاقات و... من موندم و دخترم و یک بیمارستان پر زهیچ.
اما باز سامی که از رگ گردن به من نزدیکتر بود، منو همراهی کرد تا لحظات شیرین مادر شدنمرو به اشتراک بذارم.

بعد از ترخیصم با وجود دوتا وروجک وقتم خیلی خیلی محدودتر شده بود. مثل قبل نمیتونستم هرکاری بکنم اما سرمایهگذاری که قبلا کرده بودم کار خودش رو کرد و سفارشات نقاشی یکی پس از دیگری از طریق شاهعو به ثبت میرسید.
خیلی حس خوبی بود که منِ خانهدار با دوتا بچهی کوچیک و کلی وظایف زنانه و مادرانه، دست تنها تو روزای قرنطینه تونسته بودم در منزل کسب درآمد کنم.
اما وقت کتاب خوندنم خیلی محدود شد.برای همین راه جدید پیدا کردم و رفتم مستقیم سراغ کتابهای صوتی در نرم افزار طاقچه و پادپخش(پادکست).
موقع ظرف شستن پیام دهکردی برایم از یک عاشقانهی آرام میخواند و من با عشق روح زندگی را میشستم.
با شعار درخانه بمانیم کمکم مجاب به خرید اینترنتی شدم، تصمیم گرفتم به این باور برسم که فروشندههای اینترنتی زامبی نیستند و منو نمیخورن پس شروع به سفارش کردم.
چندوقتی گذشت و تابستون شروع شد، دوستانِ دمِدبهی ترشی که تا اومده بودن لنگشون رو بندازن پشت اسب سفید بالدار و بتازن و برن سر زندگیاشون، اسب سفید بالدار با باسن افتاده بود رو خودشون و دبهشون، پس از نجاتشون از زیر ضربه فنی اسب، تصمیم به برگزاری مختصر مراسمی گرفتند تا زودتر ازین مهلکهی شیوع فرار کنند و از من هم دعوت کردند تا از طریق عجب برنامهای(واتس آپ) در خصوصیترین و خاصترین لحظات زندگیشون شریک باشم.

همون موقعها بود که باز سراغ سامی رفتم و کلی کتاب آموزشی و وسایل بازی و خلاقیت برای پسرم سفارش دادم و مهد رو به خونه آوردم. از اینکه از دردسر رفت و آمد و ترافیک و هوای آلوده و سرما و سرماخوردگی و هزینهی ایاب و ذهاب و هزینههای گزاف مهد خلاص شده بودم خیلی خوشحال بودم، ازینکه وقتم رو با این کیفیت ذخیره کرده بودم تو پوست خودم نمیگنجیدم.
اما وقتش رسیده بود که مجددا یه خود شارژی کنم.
پس از طریق دوستانی که در عجب برنامهای و دورنگاشت!! (تلگرام) پیدا کرده بودم با کلاسهای تابستانی آشنا شدم.
مثل کارگاه مولویپژوهی یا اسطورهشناسی و طبسنتی و...
کلاسها بصورت برونخط!! (آفلاین) بود.
همه رو بصورت اینترنتی ثبتنام کردم و اینطوری اوقاتم را مفیدتر گذروندم.
اما یه چیزی کمکم در حال رخ دادن بود...
چون وقتم به تمامی در منزل صرف میشد و از گشت و گذار و کافیشاپ و چرخ و دورهای الکی مصون مونده بودم، بیشتر و بیشتر با پادپخش و کتابها انس گرفتم و درونشان ذوب شدم.
این وسط یه چیزی منو تحریک میکرد که باید شروع به نوشتن کنم گرچه قبلا هم گاهگاه قلم به دست میشدم ولی اینبار کمی جدیتر از قبل، ناگفته نماند این جرقه جایی به ذهنم خطور کرد که فهمیدم جدی جدی باید گردشگری رو از منزل خودمون شروع کنیم و بالاخره آدم به هر نقطهی توریستی که میره ۴ تا عکسم میگیره؛
عکسها یواش یواش که نه! بلکه خیلی تند و سریع و یکباره حس نوشتن رو در من بیدار کردن

و اینگونه شد که یادداشت(نت) تلفنم به یار شفیق در سکوت شبانهی من بدل شد.
هی نوشتم و نوشتم.
آنقدر شیفتهی چیزی که نوشته بودم شدم که دلم خواست آنهارا بلند بخوانم تا آهنگ کلمات خودم را بشنوم و روح کلمات را بر در و دیوار و پنجرههای خانه بپاشم، جوری که رد هر کلمه در زمان جا بیندازد.
تمام احساسات بیان شده در کلامم رو با صدانگار سامسونگ راه شیری الف پنجم!! (recorder samsung galaxy A5) ضبط کردم .
وقتی تمام شد به سرم زد که دست به یک مالش بزنم. یک مالش خستگی درکن و خاطره ساز...
صبر کردم وقتی شب از نیمه گذشت و بچهها خوابیدن، آرام و بیصدا سمت رایانک مالشیم!! رفتم (تبلت) و مثل سرخس رویش خم شدم و با چند حرکت موشی روی زیر موشی!! (موس) خالق یک چالش جدید برای خودم شدم.
میکس و آهنگ گذاری و کلی افکتهای خفن با برنامهی خشت خامِ قدرت استماع!! (adobe audition) انجام شد و اینگونه شد که متنهای بیجان، بازهم به لطف ابزارکها دست و پا درآوردند و شروع به رقصیدن کردند و چه خوش درخشیدند...
حالا دیگه خونم یه پا استودیوی ضبط و تدوین هم شده.
خیلی حالم خوبه. اکثر شبها به جای موسیقی با کوچکترین ابزارکم منظورم دست آزاد بدون دندون آبیه!! (هندزفری بدون بلوتوث) فایلهای صوتی خودم رو گوش میدم و از شوق سر میرم و روی بذرها میریزم و باز صبح با هزاران ایدهی جوانه زده شکوفا میشوم.
همین وسط مسطا بود که خطوط هوایی که بسته بودن یکی درمیون باز میشدن و پرستوی مهاجر ما هم چمدان به دست راهی فرودگاه امام شد و برای همیشه ترک دیار کرد و من در خانه از روی مبل لحظات خداحافظیاش را در آخرین گیت ( بازهم از طریق تماس تصویری عجب برنامهای) نگاه کردم و گریستم .

درین فاصله عزیزانی راهم داشتم که به کشوری سفر کرده بودند ولی هنوز خطوط هوایی آن کشورها بسته بودند مثل عموی خوشتیپ قشنگم.
بعد چندماه، یک شب که با مامان بزرگ و زنعمو یکجا بودیم، مامان بزرگ عروسشو تنها گیرآورد و هرآنچه در دل غمزدهاش بود نثارش کرد. من که در اتاقی دیگر از تیر غضبش درامان مونده بودم ،ناخواسته بحثشون رو دنبال میکردم.
مامانبزرگ پیرم میگفت: دلم براش تنگ شده. پس چرا برنمیگرده. گفتی ۲_۳ هفتهای رفته، اما الان چند ماهه. تو چرا انقدر جیگر منو خون میکنی؟
زنعمو هم ریز ریز میخندید و میگفت : خانوم جون دست من نیست ، پروازها بستهس. خب چرا بهش زنگ نمیزنین تا صداشو بشنوین و دلتون باز شه؟!
مامانبزرگ هم میگفت هرچی تماس میگیرم موفق نمیشم. چرا من با موبایلم نمیتونم ببینمش؟
تو با این موبایلت چیکار میکنی که میگی عکسش میاد ؟
آها لابد یه وَّری به گوشی من رفتی که من نمیتونم!
تو از اولم ذاتت خراب بود.
این شمارهای که بهم دادی هم مال ایرانه! تو قطعا یه شمارهی دیگه داری که از قیافت معلومه نمیخوای بدی!
اون بنده خدا هم هی میخندید و میگفت این چه حرفیه خانوم جون!
مامانبزرگ حرص میخورد میگفت اگر واقعا چیزی تو چنتهات نیست، بگو ببینم شماره اونجاش چنده ؟
من مادرشم این حقمه شمارهی اونجاشو بدونم.
بگو دیگه، چرا نمیگی؟!
اها میترسی بگی برم بخورمش!!
نترس نمیخورمش ،فقط میخوام ببینمش.
پیرزن حیوونکی چندبار از شدت عصبانیت دندون عاریهش همراه با حجم قابل توجهی تف از دهانش بیرون پریده بود و قیافش مثل سیبی که مدت خیلی زیادی تو جامیوهای مونده، چروک و پلاسیده و درهم شده بود.
احساس کردم الاناس که سکته کنه.
جنگ به ورطهی هلاکت مثبت هجده که کشیده شد، وارد عرصهی کارزار شدم.
زنعمو مثل شیر تیرخورده، طبق معمول با چشمانی همچون سوراخ باسن مرغ تنگ و بهم فشرده و ریز و دهانی مثل کروکودیلی که قصد شکار داره باز، به اندازهای که میشد با زبون کوچیکش چاق سلامتی کرد، بدون اینکه صدایی از حلقومش بیرون بیاد پهن شده بود روی مبل و افتاده بود رو دورِ ریسههای معروفش!
منم سامی به دست جفت پا پریدم وسط معرکه و کهکشان راه شیریمو روشن کردم و گفتم آقا جان، شماره رو بگین من همین الان با عجب برنامهای ارتباط تصویری برقرار کنم.
و اینگونه شد که آرامش و دعای خیر برای من و سازندهی سامی الف پنجم روانهی منزلمون شد.
در یکی از روزهای دویست و خوردهای از قرنطینه پسرم طبق روال روزهای تکراری که تا چشم باز میکرد، قبل سلام میگفت مامان حوصلهم سررفته، باز نوای من حوصلهم سررفته سر داد.
اولش فکر کردم داره من کتک من کتک میکنه اما وقتی با دقت بیشتر گوش دادم متوجه شدم اینبار خیلی جدیتره.
طبق معمول با عنایت ویژه سمت سامی رفتم یه دستی روش کشیدم و رفتم تو برنامهی تو پخشش کن!! (یوتیوب) و یه فیلم آموزش بِلز دانلود کردم و چهار دیواری گرم و پرجنب و جوش ما پر از نتهای آبی و سبز و نارنجی و زرد .... شد
که تا امروز تونسته آهنگ تولدت مبارک رو یاد بگیره.

با ابری شدن و بارندگیهای شدید طبق مرسومات سالانه علامت دادناشون ازبین رفت ...
یعنی چیز از بین رفت... !
چیز دیگه...
چجوری بگم...؟!
علامتی که میکردن تو خونهی ما از تو هوا !
یعنی...
منظورم اینه علامتی که مینداختن رو چیز ما تا...
وااای! نه!
ببینین یک علامتی مینداختن روی وسیلهای که امواج قمر مصنوعیِ همگراشده توسط یک جسم گرد بشقاب شکل نسبتاً بزرگ...
آه... بیخیال !
سیگنال ماهوارهمون ورپرید.
اما من حالا با دنیای ابزارکها به خوبی آشناام ، پس مِزقون رو در آواپَرای جوان (موزیک رو در رادیو جوان) و زنجیرههارو (سریال) در تلوبیون دنبال میکنم.
حالا دیگه ابزارکهای شگفتانگیز و از همه شگفتانگیزتر گوشی همراهم، مثل چوب جادوی اون پیرزن جادوگر سیندرلا تمام کدوها و الاغهارو تبدیل به کالسکهی شیشهای و فاخری با اسبهای تیزرو کرده و تنها حسرتم کم بودن حجم این کالسکه است که نمیشه خیلی چیزا توش نگه داشت و مرتب باید دغدغهی پرشدن حجمش رو بخورم.
بله!
این روزا سوپرایز کردنم راحتتر شده.
چندوقتیا با یکی از دوستام صحبت میکردم که حسابی از دلتنگش و روزایی که باهم چای و شیرینی میخوردیم و صحبت میکردیم ،میگفت و کلی آه جگرسوز کشید.
به محض قطع کردن تلفن از طریق برنامهی گاز ناگهانی سگ غذا !!!
شاید بهتر باشه بگم: قزن قفلی غذا !!
یا مثلا سرزنش کردن غذا ؟!
``یه صلوات ختم کنین تا بگردم ببینم دیگه چی پیدا میکنم``
آها! شتابزدگی غذا از همه به مقصود نزدیکتره!!(اسنپ فود)
خلاصه با همون که گفتم از نزدیکترین قنادی محلشون یه جعبه شیرینی از همونا که مختص خودم و خودش بود براش فرستادم .
به محض رسیدن تماس گرفت.چهرهش با بغض و اشک شادی دیدنی بود.
با چشمام دیدم به پهنای صورت اشک میریزه و یه جعبه شیرینیرو در کسری از ثانیه کارد کرد به دیافراگمش...
نوش جونش.
در واپسین روزهای پاییز نود و نه بود که ۴ نفر از بستگانم یکی پس از دیگری براثر کرونا مالی ، ابتدا چند روزی روی سکوی پرتاب بالا و پایین رفتند و سپس به سمت دیار باقی پرتاب شدند و باز یورشی دسته جمعی به سمت گوشیهامون بردیم تا یکی از مراسم تدفین و دورهمی های ۷_۸ نفره فیلم و عکس برخط یا برونخط بگیره و بقیه هم ببینن تا غمها تقسیم بشه بلکه از سنگینی حجم نبودنشون کم بشه. ازونجا که سینهی قبرستون با انباشتگی اموات ما هر روز برآمده تر میشد منه صاحاب مرده برخود واجب دیدم مردههامونو سوپرایز کنم.
در مرورگر گوگل با یک برنامه آشنا شدم بنام آی پُرسه...
بقیهشم نمیگم
اگر متوفی دارید خودتون برین توش ببینین چه خبره. (www.iporse.ir)

و اما آخرین کاری که "سامی کهکشان راه شیری الف پنجم" برام کرد همین سه هفته پیش بود که احساس کردم کمکم باید سبکهای دیگهای روهم در نقاشی امتحان کنم.
یک استاد بنام پیدا کردم.
اما کو تا کلاسها درست و حسابی برپا شه!
کو تا بچهها بزرگ شن و من با خیال راحت کلاس برم!
پس باز دست به مهره شدم و با یک حرکت در کلاسهای برونخط نقاشی شرکت کردم و حالا راحت با برنامهی بیستوچهارمین حرف از حروف الفبای لاتین دستگاه ضبط کننده!! (x recorder) هر جلسه رو ضبط میکنم تا در اسرع وقت ببینم و تمرین کنم.
اما از شما خوانندهی عزیز تمنا دارم درین سطور باقی مانده بیفرهنگی و غربزدگی مرا تاب آورید تا دمی راحتتر صحبت کنم.
واقعیت اینه که گجتها و اپهای کارآمد من رو از حصار زمان و مکان بیرون میکشند و هرروز هدفی نو و راهی تازه پیش رویم قرار میدهند.
امروز بعد از حمایتها از طریق حامیباش، گرفتن سفارشات، دستنویسهایی که فایل صوتی شدند و آموزشهای خودم و کودکم در راستای ارتقای سلامت روانی خانوادهام، به اندازهی عالی اعتماد بنفسم بالا رفته و درست وسط بیانگیزگیهای جماعت خسته و بیحوصله و هدف گم کرده که روزهای خود را دفن میکنند، این منم سرحال و پرانگیزه که کاملا از خودم راضیام و این رضایت و حمایت و گرفتن تاییدیهها رو از دوستان، اول مدیون همّت خودم و دوم گجتها هستم.
خلاصه که اگر بقول عمه خانومم " کونارا " شدیدتر ازینم بشه (همونطوری که هم اکنون یه مدل جدیدش در انگلیس پیدا شده صدمرتبه ازین قشنگ تر، یکی پیدا شده هزار دفعه ازین زرنگتر) که هرکدوم از مارو در سلول انفرادی هم بیندارند (زبونم لال، هفت شب جمعه گِل بر دهانم) وجود یک گوشی هوشمند یا یک لپتاپ درحکمِ در خروجیاند به دنیای آزاد و درهم و شلوغ بیرون که قبح اون حصار رو خواهند شکست.
.
.
و در پایان
از شما عزیزان که حوصله کردید این فارسی سخت رو که غنی از فرهنگ اسامی ایرانیست رو خوندین ،متشکرم.
و اگر سلام و صلواتی هست نثار روح پرفتوح نوکر شیرخدا آهنگر دادرس (غلامعلی حداد عادل) بفرمایین.
با تشکر از تیم باحال ویرگول
سامی و وابستگان نسبی و سببیش
و
خانوادهی محترم رجبی.
مطلبی دیگر از این نویسنده
تشریح جزییات قتل در یکی از باغهای شمیران
مطلبی دیگر در همین موضوع
یاد
بر اساس علایق شما
برنامه نویسی !!