دستی بر قلم دارم...گاه حروف را ریسه میکنم و با سیاهی جوهر داغی بر دل سپیدی کاغذ میگذارم چون بشدت معتقدم کمرنگترین جوهرها از قویترین حافظهها ماندگارترند .
سفری از هستهی زمین تا کهکشانهای بیخورشید
بیا کمی پیشتر، نزدیکِ لبه. بیمناک مباش. حالیا آرام بنشین...
اکنون پایت را آویزان کن
ریرا نشست، دوش به دوش من. پایمان را به هوا آونگ کردیم.
روحت را تازه کن، بیا تا زندگیها را از بالا بنگریم.
آن مرد را ببین در طبقهی هفدهم آن آسمانخراش، در تراس خانهاش دارد برای پرندهها آب و دانه میگذارد، ظرف دانهها چه پاکیزه است! مرد چه نوای خوشی بر لب دارد.میشنوی؟ همان که تو دوست داشتی...

آن زن را ببین در طبقه چهارم این برج، موهای طلایی رنگش به زردی نور خورشید در غروب زمستان است ، همانقدر زرینفام...
پشت پنجره خانهاش در حال پهن کردن سینه بندش روی بند رخت است و در فکر قَزَن شکستهی آن است!
و چه فکر آشفته و درهمی دارد، چقدر پوست دستانش خشک است لایهی ضخیمی از بافت پوست دستش مُرده! سلولهای پوستش چه تشنهاند!
ریرا دیوار سیمانی آن کوچه را نگاه کن! آجرهای خشتیِ زیر سیمان چه شادند سیمان با لبخند و عشق صاف و یکدست شده.
_به خاطر دستان مرد بناس؟
نه فقط بنا بلکه تپههایی که از آن خاک رس به دست آمده ، رویش همیشه شادی بوده، مردی که به جمعآوری مشغول شده حال دلش خوب بوده به آن کامیون که داشته خاکها را حمل میکرده نگاه کن! چه قبراق بوده. راننده را ببین چه آوازی میخوانده و نون و پنیر و گوجه که همسرش با عشق درست کرده را به دهان میبرده و این داستان تا تخلیهی خاک، حمل، تا پای کار و تا مخلوط کردنش با آب و ماله کشی ساختمان ادامه دارد، حال همه شان خوب بوده که سرانجام کار این شده.
_ریرا تو چه میبینی برایم بازگو...
_بادکنک دست آن کودک را ! کودکی که روی تاب رنگ و رو رفتهای در پارک نشسته، چند منطقه آنطرفتر، پارک نزدیک میدان اصلی شهر است.
_دیدمش،دیدمش!
_ بیا داخل بادکنک شویم. نگاه کن بادکنک با آه پر شده نه با باد! مردِ بادکنک فروش چه مغمومانه این بادکنک را باد کرده.کنار دستش لاشهی سه بادکنکِ ترکیده است.
_دیدم ! مرد دارد تاسفِ سود از دست رفته را میخورد. برای همین بادکنکی که باد کرده پر از غم است!
میدانی ریرایم، رویا ساختن نعمتیست که به تساوی بین همه تقسیم شده کاش آن مرد باز رویا پردازی کند برای خروج از این کوچه بن بست. رویا پنجرهای رو به آسمان است بین هزاران در بسته در زمین، رویا ببافد برای گذشت از مسیرهای صعب العبور...
رویا،رویانندس !
کاش رویا بسازد و آرزو کند بعد با دهان پر امید بادکنک ها را باد کند تا اگر بادکنکی ترکید امید همه جا را بردارد...
_مادر بیا فرود بیاییم و دور شویم، برگردیم برآستان زمین، آنجا که بودیم. (و ما رفتیم و آنجا بودیم)، کنار لاشهی هواپیما و تکههای غیر منسجم بر جا مانده از آدمها و اشیاء...
_مادر به آن کوله پشتی قرمز تکه تکه شده نگاه کن چه دلشورهای روی بندهایش نشسته!
_ دیدم ریرا جان! چقدر خاک غمین است بیا به اعماق زیرین خاک برویم...
به این کرمهایی که شبیه موجودات چند سلولی هستند نگاه کن که چه متواضعانه نیایش پروردگار خود را میکنند !
بازهم پایینتر برویم چه عجیب است اندوه مشابه آب در لایههای زیرین خاک نفوذ کرده، باید برگردیم بالا و به همه بگویم حال ما خوب است.
ریرا نگاه کن برای پیدا کردن و جمع آوری تکههای برجامانده آمدهاند! برای شناساییمان.
مولکولهای لنگه کفش صورتی رنگ را ببین چه خوشحال است! دخترک را به کجاها که برده، لبدریا، پارک، مهمانی سفر، هواپیما، به آسمان و اکنون باز روی زمین...
_ مادر به تکههای صندلی از هم متلاشی بنگر. دقیقا به آن تکه از روکش صندلی! داخلش شویم. چرا نیمی از کوکها خندانند و نیم دیگر افسرده؟!
_چرخ مرد دوزنده، دقیقا از این نقطه، از این کوک به بعد خراب شده و مرد به سختی کارش را به اتمام رسانده. چه عصبانیتی در نخها تنیده شده...
_مادر چقدر اینجا همه غمگینند! چقدر بغض و خشم اینجا نهفته است ولی ما خوبیم ما رها سفر میکنیم. به بالا به هرکجا و دیگر زمان و مکان برای ما محدودیت نمیآورد.
_ بیا رقصان به بالا برگردیم و شکوهناک ارتفاع بگیریم.
_ به آسمان؟
_ خیلی بالاتر به کهکشانهای بیخورشید.
_ برویم اما لطفاً امشب باز به زمین برگردیم، به خوابشان به خواب پدر و بگویم که ما خوبیم و در غیاب خود ادامه مییابیم. شما هم خوب باشید بخندید و آرزو کنید، رویا ببافید و زندگی را با عشق زندگی کنید و از این رخصت زیستن ساده نگذرید.
_برمیگردیم پرندهی کوچکم، برمیگردیم...
#مشق_ششم
مطلبی دیگر از این نویسنده
سلاخخانهی شمارهی ۱۸(قسمت دوم)
مطلبی دیگر در همین موضوع
امید هیچ معجزی ز مرده نیست، زنده باش
بر اساس علایق شما
🏃مردی که مدام میدوید!🏃