دستی بر قلم دارم...گاه حروف را ریسه میکنم و با سیاهی جوهر داغی بر دل سپیدی کاغذ میگذارم چون بشدت معتقدم کمرنگترین جوهرها از قویترین حافظهها ماندگارترند .
سلاخخانهی شمارهی ۱۸ (قسمت آخر)
وقتی به ترکیه رسیدم مونا به ماه های آخر بارداریش نزدیک میشد. چقدر خوشحال بودم. آرین دلگرمی خوبی بود در دیار غربت برای جفتمون.سعی کرده بودم گذشته رو فراموش کنم و همه فکر و ذکرم رو بیارم در زندگیم.
من تمام پلاک های ۱۷، تمام آغوش های گرم و بوسه های ناگهانی میانهی حیاط، تمام دیدارهای یواشکی و حتی تمام تبخالها و طبابتها رو فراموش کردم؛ فراموش که نه واپس راندم!
آرین هنوز یک سالش نشده بود که مونا بنای ناسازگاری گذاشت. یکی گفت افسردگیِ پس از زایمانِ، یکی گفت برای شرایط سخت و دست تنها بودنش هست، دیگری گفت برای آب و هواست، زن همسایه که ایرانی بود میگفت برگرده خوب میشه ،اما همسرش مصرانه میگفت نباید برگرده، دوستان و آشنایان از ایران می گفتند اینجا خبری نیست برنگرد و شرایط سرمایه گذاری تو از دست نده، مونا هم هر روز بهانهی خانوادش رو میگرفت و آهنگ ناکوک برگشتن میزد. برام کمی عجیب بود! اون اصلا وابسته به خانوادش نبود و اصلا بخاطر شرایط مهاجرتم بود که با من ازدواج کرده بود ولی حالا چی شده بود که فیلش یاد هندستون کرده بود رو من واقعاً بی خبر بودم! هر روز گریه و بهانه گیری خیلی صبوری کردم هر جور خواستم متقاعدش کنم نشد که نشد. گفتم اینجا همون خارجیه که آرزوش رو داشتی همون رفاه و ثروت رویاییت! آرین کوچیکه، گناه داره!من برای موقعیت کاریم سالها سختی کشیدم و تلاش کردم. طعم تلخ و تیز دوری رو بیشتر از تو چشیدم. بذار چند ماه خانوادت بیان اینجا مطمئنم بهتر میشی. اما اصلاً گوشش بدهکار نبود ناسازگاریش با عقل جور در نمیومد مرتب حرف از طلاق میزد بهش گفتم نیازی به جدا شدن نیست چند ماهی برگرد ایران پیش خانوادت اونا هم توی بزرگ کردن پسرمون کمکت میکنن هم دلتنگیت رفع میشه، اما مرغش یه پا داشت.
بالاخره یک روز آفتابی که حتی یک تکه ابر در آسمان نبود و نسیم خیلی خوبی میوزید اتفاقاً دریا آرام بود و هوا کاملا مساعد پیادهروی یا حتی آفتاب گرفتن در ساحلش بود، ما نه پیادهروی کردیم نه ورزش و نه آفتاب گرفتیم در عوض طلاق گرفتیم! خیلی ساده و بدون کش مکش. چون قرار بود هر وقت کار به اینجا رسید من تقصیر رو گردن انتخاب ناشایست والدینم بندازم و از بند هرگونه مسئولیت رها شم، پس اتهامی متوجه منِ قربانی نبود. ۲۰۰۰ تا سکهی مهریهش رو یکجا بهش دادم و تنها مسئله ای که مطرح شد آرین بود. گفتم بدون اون نمیتونم اینجا دووم بیارم و در پاسخ گفت طبق قانون بچه تا ۷ سالگی با مادره، گفتم پس بگذار با هم برگردیم و اونجا به خانوادههامون اطلاع بدیم که چه اتفاقی افتاده اما به هزار و یک بهانه منو پیچوند و گفت دیگه تحت هیچ شرایطی به خانوادهام زنگ نزن و بهتره قطع کامل ارتباط باشه و یک شماره حساب داد تا خرجی آرین رو براش واریز کنم.گفت سعی کن من رو فراموش کنی و صد البته آرین رو.
گفتم مونا رفتارت بچه گانهست، من پدر آرینم. چطوری میتونم پاره تنم رو فراموش کنم؟ گفت این طوری براش بهتره بزرگ که شد هروقت خواست دنبالت میگرده و قطعاً پیدات میکنه، اینطوری این بچه کمتر آسیب میبینه و من به عنوان تنها حامی روحی بهتر می تونم حمایتش کنم. بذار فکر و روحش یک جا بمونه نه دو جا !این حجم از خودشیفتگی حالم رو به هم میزد، گفتم رفتارت خودخواهانهست، آزاردهندهست، حسی فراتر از آزار، دردناکه.
اما من به خاطر آرین قبول میکنم لطفاً هر وقت سر عقل اومدی بگو تا برگردونمتون. مونا و آرین به ایران برگشتند و من موندگار شدم موقعی که مامان و بابا هم از دنیا رفتن من نتونستم خودم رو برسونم.اما حالا اینجام، خیابان کیهان کوچه قبادی پلاک ۱۸ ...
با صدای زنگ حیاط از پشت پنجره کنار میآیم و پردهی حریر پوسیده رو روی خاطرات شفاف میکشم و گذشته را کدر میکنم . با عجله میروم سمت حیاط، چهارتا پلهی ایوان را یکجا میپرم و با صدای خیلی بلند میگویم اومدم. ساعاتی فراموش کرده بودم که منتظر سارا بودم درختان عاری از تجمع کلاغ ها همگی خشکشان زده. در رو دو دستی و به سختی باز میکنم سارا سلام میکنه و میپره توی بغلم منم محکم در آغوش میگیرمش و میبوسمش.
احوالپرسی میکنیم از اون خنده های بلندش میکنه و میگه وای اینو نگاه کن!
دستهی سیبیلاشو!
میگم چیه مگه؟
خیلی خنده دار شدی سیاوش ،چقدر دسته سیبیلات بلنده موهات کوش پس ؟!
چه ورزشکار و عضله شدی! دوباره بغلم میکنه و میبوستم با کمی کلافگی میپرسم چی شده سارا؟ این همه راه نیومدم که راجع به دستهی سیبیلم حرف بزنیم. منحنی لبانش صاف میشه.چهرهای جدی بخود میگیره و میگه سیاوش حالم واقعا بده از حد تصوراتت خارجه.
چی شده؟ خواهرم دقیقاً چی دیدی؟
میگم همه رو، فقط باید قول بدی آروم باشی تا بتوانیم بهترین تصمیم را بگیریم.
دستشو گرفتم گفتم باشه بیا بریم تو.
رفتیم داخل نشستیم روی همون مبل بدون روکش گفتم بگو
تو چیزی خوردی ؟
نه هنوز؟
پس حسابی گرسنه ای، ببخشید دیر کردم توی ترافیک موندم، برم برات چیزی بخرم ؟
سارا اصلا مهم نیست فقط تعریف کن
خیلی خوب بذار نفسم جا بیاد !
ببین من حدوداً سه هفته پیش سر چهارراهِ مسجدِ سعادت آباد، پشت چراغ قرمز ایستاده بودم شیشه ماشین تا نیمه پایین بود که یکی از این بچه های دستفروش نزدیکم شد، توی دستش گلهای خیلی قشنگی بود که اصرار داشت ازش بخرم هرچی نه و نو کردم بی فایده بود شیشه را بالا دادم و صدای ضبط رو زیاد کردم چراغ سبز شد، جلو رفتم اما به من نرسید باز دوباره اومد سراغم مجبور شدم کمی گاز بدم و به جلو برم اون رفت، پشت سرش لای شیشه رو کمی پایین دادم که یکی دیگه اومد با اسپند
نزدیک ماشین شد به شیشه زد نگاهش کردم با اشارهی دستم گفتم دود نکن. یه قدری پول خورد داشتم از لای شیشه خواستم بهش بدم که قبول نکرد ، اول فکر کردم چون کمه نمیگیره، چندتا اسکناس دیگه روش گذاشتم، گفت پول نمیخوام، فقط یه حس خوبی ازتون گرفتم که دلم خواست براتون اسپند دود کنم.
همینجور که داشت حرف میزد و من داشتم نگاهش میکردم از چشماش شناختمش. گرچه توسن بلوغ بچهها خیلی عوض میشن ولی سیاوش بخدا خودش بود شک ندارم.
سارا چی میگی؟ مگه میشه اخه؟! این داستان تخیلی رو برای هرکی بگی خندهش میگیره!
(بعد شروع به خندیدن کردم ، بلند بلند، نمیدونم عصبی بودم یا داشتم گواهی به عدم درستی داستانش میدادم !)
من مطمئنم داری اشتباه میکنی و منو بخاطر یک اشتباه اینهمه راه کشوندی اینجا !
تو حداقل ۱۳_ ۱۴ساله که اون بچه رو ندیدی!
از وقتی ۲_۳ ساله بوده تا الان. میفهمم چی میگی سیاوش کاملا درکت میکنم ولی من آرین رو شناختم اصلا اون چرا بین هزاران ماشین باید کشیده بشه سمت من و یهو مهر من به دلش بیفته؟ها؟
خواهر من این مزخرفات و توجیهات صد من یه غاز چیه میکنی؟
خوب اتفاقی اومد سمت تو،
تو نبودی یه ماشین دیگه! گداهای سر چهارراه برای تیغ زدن ملت هزار و یک ترفند به کار میبرن ، تو خودت داری میگی بهش پول دادم!
آره البته اولش صدقه بود ولی بعدش یه مبلغ چشمگیر دادم تا بتونم با خودم نگهش دارم و زیر زبونش رو بکشم ولی اون پول رو قبول نکرد.
یعنی چی؟
ولی با هزار و یک ترفند کشوندمش کنار خیابون و کلی باهاش حرف زدم.
خوب!
گفتم ازش خوشم اومده و دوست دارم بیشتر باهاش در ارتباط باشم. خیلی زمان برد تا متقاعدش کردم. به هر سختی بود شماره تلفنشو ازش گرفتم ولی آدرس رو نتونستم چون ظاهرا آدرس ثابتی نداره و معمولا به نزدیکترین گرمخونهی دوروبرش میره وشب رو به صبح میرسونه و باز صبح تا شب، کفِ خیابونه.
سه چهار بار باهاش تماس گرفتم و قرار گذاشتم. بهم اعتماد کرد یه بار آوردمش خونم و گفتم مدتی هست دنبال سرپرستی یک بچهام و حالا از تو خوشم آمده و میخوام هر ماه کمک مالی خوبی بهت کنم و تا هر وقت زنده باشم حمایتت کنمو از این حرفا. گفت چرا فرزند نوزاد نمیاری؟ گفتم دردسر داره، دنبال بچههای هم سن و سال خودتم خلاصه با هزار و یک دروغ اعتمادشو جلب کردم.زندگیمو که دید بهم اعتماد کرد که واقعا توان مالی رو دارم. بین صحبتهامون ازش خواستم هرچی از خودش میدونه از اسم و فامیل گرفته تا شجرهنامه شو برام بگه
اینکه اهل کجاس، محل زندگی قبلیش، خانوادش و و ...
گفت اسم واقعیم آرین هست اما بچهها آرمان صدام میکنن فامیلیم صرافهاست.
سیاوش وقتی معرفیش تموم شد اتاق دور سرم میچرخید...
این بچه بلند شد آب قند آورد و پرسید خوبین؟ چی شده؟ گفتم هیچی ادامه بده.
سارا نمیفهمم چی میگی!!! آخه چرا؟؟!!
نمیفهمم واقعاً چطوری ممکنه؟!
با اونهمه ساپورتهای مالی که من هر ماه میکنم الان باید روی تخت پادشاهی باشه اون مادر پتیارش کجاست پس؟ شماها که میگفتین دورا دور ازشون باخبرین و همه چیز میزونه!
این همه سال بهم دروغ میگفتین؟
نه سیاوشم ، یعنی مجبور بودیم که این جوری بهت بگیم.
یعنی چی مجبور بودین ؟! چرا عذر بدتر از گناه میارین؟چی تا این حد مجبورتون کرده بود؟
تا کمتر غصه بخوری
سارا بچمه! میفهمی؟ غصهی بچهمو نخورم غصهی کیو باید بخورم؟!
دیگه چیو ازم مخفی کردین؟تو این سالها چی گذشته؟هان؟ خدای من!من باید شهروند کشورهای اروپایی باشم، حساب ثروتم از دستم خارج باشه، اونوقت بچهم سر چهارراه اسپند دود کنه و شیشه ماشین دستمال بکشه؟! من دارم تاوان چیو پس میدم؟!
حرفهای سارا تنم رو نلرزوند منو تکوند !
مثل نهال بیدی در باد.
تمام بدنم میلرزید، شانهها، دستها، زانوها و پاهام. چطور میشه با دو گوش به این کوچکی داستانی بهت برانگیز به این بزرگی رو شنید؟! اونقدر بزرگ که توی مغز جا نشه !
آتش خشم از تنور دلم زبانه کشید، در سراسر وجودم دوید از گلو، گوشها، چشمها، دست و پاهایم بیرون زد. تمام فریادهای گره شده و خفته توی سینم مثل آتش از دهانم زبانه میکشید با مشت توی سرم میکوبیدم. دهان سارا را میدیدم که مثل ماهی باز و بسته میشود اما گوشهایم دیگر چیزی نمیشنید. صدای عربدههایم از قلبم به توی حنجرهام پیچید و از بین دندان هایم بیرون میزد. دهانم طعم خون گرفته بود با تمام توان و خشم لگد محکمی به میز کوبیدم و پرتاپش کردم میز خورد و شکسته به دیوار برخورد کرد و زمین ریخت دیگر اصراری بر مهار اشک هایم نداشتم، زانوهایم دیگر توان نداشت، برزمین افتادم،سرم را به زمین میکوبیدم، زار زار گریه میکردم گریهای که تمومی نداشت انگار غم سالیانم از کوره راههای قلبم به شاه راه اصلی رسیده بود و قدرت رهایی یافته بود...
سارا سمتم دوید .منو گرفت بلندم کرد، خون از سر شکافتهام روی پلکهایم دوید، چشمانم سیاهی میرفت.
سیاوش،چرا اینجوری میکنی با خودت؟ تو قول دادی آروم باشی..
حالا دیگه توان از بدنم رفته بود، کم جان و نالان پرسیدم: این همه سال اینجا چه خبر بوده؟
همه رو میگم فقط آروم باش... آب برام آورد و دستمالی که خون سر و صورتم رو پاک کنم.
گفت باید به بیمارستان بریم.
گفتم برام بگو تا تموم نشه هیچجا نمیریم.
کمی که آروم شدم ادامه داد: راستش همون سال که مونا برگشت چند ماه بعد با یه آقایی وارد رابطه شد و خیلی زود رفتن کانادا آرین نزدیک ۲ سالش بود که گذاشتنش پیش مادربزرگش و با خودش نبرد گفت برمیگرده و میبردش اما هیچ وقت برنگشت چند سال اول گاهی سیمین خانم تماس میگرفت و از حال آرین ما رو با خبر میکرد ولی از وقتی بچه مدرسه رفت هرچی پل ارتباطی بود به کل قطع شد. بعد فوت مامان و بابا، سیمین خانم هم سکته و فوت کرد اون موقع آرین حدوداً ۱۰ ساله بوده و درست زمانی که من از ایران رفته بودم آرین هرچه گشته بود نتونسته مادرش رو پیدا کنه و منزل مادربزرگش میوفته دست ورثه و فروخته میشه و هیچکس هم سرپرستی این بچه رو قبول نمیکنه . اینجوری میشه که آرین آوارهی کوچه و خیابون میشه و سر از گرمخونهی شهرداری درمیاره.برای گذران زندگیش مجبور به دست فروشی و گدایی سر چهارراه میشه.
زندگی در من درنگ کرد...
قلبم گنجایش این همه درد رو نداره! دوباره حملههای عصبی شروع شد. ضربان قلبم بالا رفت، لبها و پلکهام میپریدند.نفسهام کوتاه و سریع، پلک زدن هام تندتر، دهانم خشک شده بود احساس خفگی داشتم. با صدایی که به فریاد کشیده میشد، پرسیدم : چرا همون سال که مونا بچهرو ول کرد و رفت به من خبر ندادین که برگردم؟!
شما هم به من خیانت کردین هم به اون بچه.
اول اینکه ما اون موقع خیالمون راحت بود که پیش مادر بزرگشه و طبق توافق خودتون بهتره فعلا مارو نبینه و نشناسه، بعدم تو چرا این همه سال پیگیر بچهت نبودی؟ چرا همیشه از دیگران توقع داری؟
به خاطر اینکه اون زنیکهی عوضی وقت جدایی از من تعهد گرفت هیچ ارتباطی با خودش و خونوادش نداشته باشم وگرنه ازم شکایت میکنه، گفت حال و روز بچه رو به خونوادت میگم تو هم از اونا پیگیر باش.
سارا سکوت کرد...
نمیدونم از کدوم درد بسوزم !
از بچم، از مادر بی غیرتش، از سرنوشت تلخم، از اون مرتیکهای که معلوم نیست از کجا آوار شد توی زندگیم! از اون همه پولی که ماه به ماه این همه سال به هوای آرامش و رفاه بچم ریختم به حسابش ولی صرف عیش و نوش و خوشگذرانیشون شد یا از خنده هایی که به ریشم کردن! حیف اسم مادر! خاک بر سرِ بی شرفش کنن که پارهی تنش رو فدای هوا و هوس خودش کرد و رفت دنبال کاسبیش.
سیاوش حالت رو میفهمم آروم باش
سارا چجوری آروم باشم؟ الان کجاست؟
الآن رو دقیقا نمیدونم! وقتی از برگشتنت مطمئن شدم برای فردا ناهار دعوتش کردم خونم.
یه زنگ بهش بزن که الان بیاد من تا فردا نمیتونم صبر کنم.سیاوش، ۱۵ سال صبر کردی،این یه شب را هم دندون سر جیگر بذار.
۱۵ سال فکر کردم پر قو زیر سرشه نه آسفالت کف خیابون!
یالّا زنگ بزن. سیاوش صبر داشته باش.یه تماس بی موقع همه چی رو بهم میریزه ما باید تا فردا صبر کنیم .حالا بلند شو چمدونتو بردار اول به بیمارستان بریم، خون سرت بند نیومده هنوز، بعد هم میریم خونه من و یه دوش بگیر یه چیزی بخور تا خستگیت در بره بعد ببینیم چی میشه.
بلند شدم ، نمیدونم لحظه آخر در اتاق رو باز گذاشتم تا خاطرات کال هوایی بخورن یا نه!
چمدون قرمزم رو برداشتم و رفتیم.
من در پیش و سارا با چند دقیقه تاخیر ...
از دروازهی پیچکها عبور کردم. شب دهان در را پر کرده بود بی حوصلگی قدمهایم را کوتاه میکرد. کمی عقبتر از من ماشین حمل زباله با دو کارگر که صدای خندهشان به سکوت آشکار کوچه تعرض میکرد پیش میآمد. ماشین از کنارم گذشت.
مهتاب هم بود.
خطوط صورت هر دو کارگر پیدا بود صدای خنده بود و آواز. فکر و خیال مثل موریانه مغزمو میجوید. ماشین حمل عبور کرد و در شبِ کوچه پیچید. من تنها در کوچهی قبادی زنی را میبینم که بیشتر شبیه یک لکه رنگی در تاریک و روشنایی مهتاب چند متری از من جلوتر در آن طرف کوچه دستش در دست دخترک ۷_۸ ساله است و پسرکِ ۱/۵ نیم سالهای را هم در آغوش دارد. از بازویش کیفی آویزان است و کاغذ سفید رنگی از زیر بغلش بیرون زده. دخترک جست زنان داخل گودال آبی پرید صدای مادرش از دور میآید که با خشم ایستاده و با انگشت اشاره نهیبش میزند. هر سه بر نقشهی کوچه ساکن شدند. لکه رنگی خم شد پسرک را بر زمین گذاشت. کیف را هم. پوشهی کاغذی سفید زیر بغل مادر که ظاهرا چیزی در آن نبود در آب افتاد. لکهی رنگی مشغول کاری شد.من نزدیکتر شدم دخترک سرش رو بالا آورد، نگاهمون با یکدیگر تلاقی کرد. خاکستری کهنه از قلبم روفته شد. این دختر چقدر دلنشین است.
خدایا مرجان به کودکیش برگشته!
مرجانِ ۷ ساله به دنبال پروانهای کوچک پایش رو در گودال آبی کوبید. نگاهم به گودال آب افتاد مادر پوشهی کاغذی رو از آب بیرون کشید و نگاهی به آن انداخت.پوشه کمی خیس شده بود. نمیدانم برایش ارزش داشت یا نه اما از خیرش گذشت گوشهاش رو گرفت و به سطل زباله پرتش کرد و تمام.
مادر هنوز سرش پایین بود که من مثل لکهی سیاهی از کنار لکه رنگی گذشتم دخترک بی اونکه منو بشناسد، به زمانهای دور برد به دختری که تمام احساسم رو در آغوشش جا گذاشتم.
ندیدم مادر پسرکش را به آغوش گرفت یا به دنبالش کشید!
نمیدانم سوار ماشین شدند یا پیاده رفتند!
نمی دانم از دست دخترکش هنوز عصبانی بود یا نه!
بوی داغی آسفالت و قیر یک روز کش آمده تابستانی میآید. نسیمی از انتهای کوچه دوان کنارم اومد، چیزی در گوشم گفت و رقصکنان رفت.
آسمان، مهتاب رو به پردهی خونههامون می ریزه، پردههامون را تصرف پنجرههامون،
پنجرههامون در تملک خونههامون،
خونههامون در تسخیر کوچه قبادی
و کوچه قبادی در اشغال خاطره هامون.....
مطلبی دیگر از این نویسنده
یکنفر اینجا رَحِمش درحال متلاشی شدن است
مطلبی دیگر در همین موضوع
راهکار تضمینی برای نجات از افسردگی !
بر اساس علایق شما
یک آرزو یک کتاب...