دستی بر قلم دارم...گاه حروف را ریسه میکنم و با سیاهی جوهر داغی بر دل سپیدی کاغذ میگذارم چون بشدت معتقدم کمرنگترین جوهرها از قویترین حافظهها ماندگارترند .
من را بیشتر بهتر و با لبخند بشناسید۸?
بعد از چند ساعت، بالاخره اتوبوس به کهریزک رسید.
دقیقا جلوی در پزشکی قانونی ایستاد.
همگی پیاده شدیم، خوشحال و خرم? انگار دارن میبرنمون سیرک?؛ هنوز نمیدونستیم قراره چه صحنههایی ببینیم ?و من بدون هیچ مدرک شناسایی و کارت دانشجویی فقط با دعا و ثنا و صمُ بکمُ خوندن نگهبانهارو یکی پس از دیگری پشتسر گذاشتم تا به ساختمان اصلی رسیدیم.
یعنی انقدر که اونجا نگهبان داشت پنتاگون نداره?
اما ساختمان اصلی خیلی حساب شدهتر ازین حرفها بود ،صلوات ملوات راهگشا نبود و به هیچ طریقی بدون مدرک معتبر به داخل راه نمیدادن.
من نه اینکه فراموش کرده باشم ،بلکه نمیشد کارت ببرم، چون کارت سعیده با چهرهی من همخوانی نداشت و گیر میافتادم?
خلاصه بعد از کلی معطلی، با گرفتن امضاء و اثرانگشت و آدرس و تعهد اجازهء ورود دادن?
از پله ها بالا رفتیم و وارد یک ساختمان خیلی بزدگ و بسیار تمیز و پر اتاق شدیم.
برای خیرمقدم مارو دعوت کردن تا از یکی ازین اتاق ها که موزه اموات بود دیدن کنیم.
تو این موزه یکسری جنازههای مومیایی شده و بچههای ناقص الخلقه بودن که مثلا یکیشون بدنش از سر تا پا کامل تشکیل شده بود اما قلبش روی بدن قرار گرفته بود.
و امثالهم...
موزه گردی که تموم شد، پشت در اتاق تشریح آقایون مارو نگه داشتن و هشدارهای قبل از ورود رو دادن که اگر طاقت و تحمل ندارین یا بیماری قلبی دارین تحت هیچ شرایطی داخل نشین چون برای ما مسئولیت داره.
بعد از شرط و پی کردنها ماسکهایی رو که قبلا داده بودن رو به صورتمون زدیم اما چه بگم از بوووو????
که اونقدررر بوی تعفن زیاد بود که اگر پتوی دونفره رو هم لوله میکردیم و با بِرزنت دورِ سر و صورتمو میپیچیدیم بازهم بیفایده بود و اون بوی گند تا مغز سلولهای آدم نفوذ میکرد.
خلاصه
گفتن در رو باز میکنیم ، یکی یکی و بیصدا وارد سالن بشین.
در که باز شد ، همه عقب عقب رفتن و همدیگه رو به رسم ادب?? تعارف میکردن ولی من نفهمیدم چجوری از انتهای جمعیت خودمو به جلوی اکیپ رسوندم و مثل گنجشکایی که تو ساعت دیواری قدیمیا بود، در که باز شد پریدم داخل ? بقیه هم یکی پس از دیگری مثل میدون مین که نفر اول میره پاکسازی میکنه و مسیر باز میشه ،با خیال راحت وارد شدن.?
یه سالن خیلی بزرگ و کاملا ساکت که با حدودا ۳۰-۴۰ تا تخت استیل که روی همهشون پر از جنازه بود ،پر از بدنهایی که انگار بعد یه عمر دویدن و بدو بدو کردن، خسته و هلاک فقط برای لحظهای دراز کشیدن تا خستگیشون در بره.?
انگار واقعا وارد صحرای محشر شده بودم.
انگار واقعا وارد صحرای محشر شده بودم.
دقیقا انگار قبل از رستاخیزه ، همه خوابیدن و منتظرن تا صور اسرافیل بدمه و یکی یکی بلند شن.
چهرهی خیلیهاشون دقیقا تو خاطرم هست؛ یکیشون یه چیز خیییلی بزرگ و سیاه جلوی دهانش بود که من هرچی نگاه میکرم نمیفهمیدم چیه،نزدیک شدم و سوال کردم،
(گفتن ایشون زیاد غیبت میکرده و دروغ و دونگ میبافته ،بخاطر همین مارهفت سر از حلقش زده بیرون اونم دم مارهس ???)
_گفتن زبونشِ
ولی واقعا به هرچیزی شباهت داشت جز زبون!
هرچی نگاه کردم نتونستم وجه تشابهی بین اون و زبون پیدا کنم.?
شاید باورتون نشه ! اما قطر زبونش به ده سانت و طول پانزده تا بیست سانت رسیده بود که در اثر بیش از حد موندن جنازه ورم کرده بود و از دهنش زده بود بیرون و مثل قیر سیاه شده بود !
یکی دیگه بیضههاش بدون اغراق اندازهی کلهش شده بود
یکی شون انقدر جنازهش توی آفتاب مونده بود که پوست تنش مثل چرم که روی حرارت بگیرن جمع شده بود.
یکی دیگهشون اونقدر باد کرده بود،مثل پلنگ صورتی که بادکنک رو قورت میداد، باد میشد میرفت هوا،دقیقا مثل همون،آدم حس میکرد هر آن ممکنه منفجر شه و دل و رودهش به در و دیوار بپاشه.??
بین جمعیت یک پیرمرد میانه اندام و تر و تمیز با موهای سفید و مرتب هم بود که فکر کنم ازون مایه دارا بود که به مرگش مشکوک بودن و فرستاده بودنش اونجا?
اونجا چون هیچ کس نه لباس داشت که فخرفروشی کنه، نه زبونی برای چاپلوسی، نمیشد خیلی راحت تشخیص داد کی چیکارس!
اما از چهرهها میشد حدس زد هفتاد درصدشون از معتادها و کارتن خوابهای بی کس و کارن.
تختهایی که مردهها روش قرار داشتن جنس استیل داشت و پایین تخت یه سینک و یک شیرآب بود برای شستن دستها بعد کالبد شکافی.
بعد از یه نگاه کلی به جنازههای بی آزار، انگار که تازه به خودمون اومده باشیم ،دیدیم پزشک قانونی داره یک جنازه رو کالبد شکافی میکنه ماهم ناخودآگاه رفتیم سمتش
اما با هشدارهای جدی پزشکا سریع فاصله گرفتیم.
ظاهرا بیماری مسریِ جدیای داشتن که بخاطر شکافته شدن بدنشون احتمال سرایت با پاشیدن ترشحات و خون بیشتر میشد.
بالاخره بعد از چند دقیقهی کوتاه دعوتمون کردن تا یک جنازهی تر و تازه رو که تازه از روی سکوی پرتاپ به دیارباقی شتافته بودن رو مورد عنایت قرار بدن برامون...
مطلبی دیگر از این نویسنده
من را بیشتر بهتر و با لبخند بشناسید ۱۰?
مطلبی دیگر در همین موضوع
خزان نبودنت
بر اساس علایق شما
🏃مردی که مدام میدوید!🏃