دستی بر قلم دارم...گاه حروف را ریسه میکنم و با سیاهی جوهر داغی بر دل سپیدی کاغذ میگذارم چون بشدت معتقدم کمرنگترین جوهرها از قویترین حافظهها ماندگارترند .
من را بیشتر ،بهتر و با لبخند بشناسید۹?
بجز چند نفری که پشت در موندن و داخل نیومدن، همه دور تخت جمع شدیم
نفسها حبس، چشمها خیره و فقط سکوت...??
دکتر ضمن خوشامدگویی،به همکارش اشاره کرد که ارّه رو بیار?
اول فکر کردم برای مزاح و تلطیف فضا دارن شوخی میکنن، اما جدی جدی یدونه ازین اره برقیا که باهاش درخت قطع میکنن رو آورد.?
سر جنازه رو سمت خودش برگردوند ،یک مقدار خون از بینی سرازیر شد بعد با کاتر یک خط روی پیشونی زیرِ خط رویش مو انداخت و مثل گوسفندی که میخوان پوستشو جدا کنن آروم آروم شروع کرد پوست سر رو با کمک کاتر بلند کردن و در نهایت مثل یک کلاه گیس پوست سر رو کند.?
جمجه نمایان شد، روی جمجه یه فرورفتگی وجود داشت ولی انگار زخمی بود که مدتها بود جاخوش کرده بود و اثری از تازگی نداشت.
هیچ کس حتی جرات پچ پچ هم نداشت.
پزشک برامون توضیح داد که توی هر کالبد شکافی باید از سر شروع کرد ،همینطوری که میخوام نشونتون بدم!?
دکتر به همکارش اشاره کرد جمجه رو ببر?
درهمین لحظه صدای جیغ گوشخراشی تو سالن اکو شد، قلبهامون درست زیر گلومون داشت میزد که فهمیدیم دخترای گروه با دیدن یک گربه ترسیدن?? مُرده نه هااا ! گربه?
حالا اینکه گربه کجا بود و چجوری اومده تو ،رو کاری ندارم شما به خاص بودن ما خانوما دقت کنین??
خلاصه بزرگوار اره رو روشن کردن و روی پیشونی گذاشتن و کاسهی سر براحتی به دو نیم قسمت شد.?
انقدر ریلکس این کار رو میکرد که انگار داره هندونهی شب یلدا رو میبره لامصب?
واقعا حیرتآور بود.
توی کاسهی جمجمه مغز طوسی رنگ و نرم و پیچ در پیچ بود.
مغز با دست براحتی خارج شد اما اثر اون ضربه چیز تازه ای نبود که علت مرگ تشخیص داده بشه. انگار سالها ازون قضیه گذشته بود.
پزشک محتویات مغز رو توی کاسهی سر ریخت و نیمهی جدا شده رو دوباره روی سر گذاشتن و پوست سر رو روش کشید و شروع کرد به دوختن.
تیغ رو برداشت و از روی قفسهی سینه تا بالای مثانه رو شکافت.
در همین حین یکی از آقایون گروه از حالت عمودی به افقی درومدن و اولین تلفات رو دادیم.ایشون رو بردن بیرون.
بوی تعفن اعضا و احشای داخلی جنازه فوق تصور وحشتناک بود.
دل و روده هامون اومد تو دهنمون بسکه اوق زدیم ??
دکتر با یک فشار کوچیک قفسهی سینه رو باز کرد و از بین دندهها دستشو به قلب رسوند و با یکی دوبار کشیدن ،قلب از تو قفسهی سینه درومد.
گفتن خب این قلبه و یه برش طولی زدن تا بببین لوله موله هاش و سولاخ مولاخاش سالم بوده یا نه?
قلب مشکلی نداشت پس ادامه داد.
بعد ریه رو دراورد.
بعد ریه رو دراورد . هرجا رگ و پیها اجازهی خارج کردن عضو رو نمیدادن ،دکتر براحتی با یکی دو بار تلاش عضو رو خارج میکرد.
وقتی بست و اتصالات اصولی نباشه همینه دیگه! بعد هی میگن جنس ایرانی خوبه ، جنس ایرانی خوبه !??
خلاصه رسیدیم به ریه، اونم با یه ذره ور رفتن از جاش دراورد، برش طولی زد اما
چشام چیزی رو که میدید باور نمیکرد ? اشکم بند نمیاومد?
شاید باااورتون نشه چی دیدم?
اما ریه هاش "لذتی" شده بود?من واقعا تا اون روز ریهی "لذتی" ندیده بودم .چشام داشت از تعجب درمیومد که یاد شعر سهراب افتادم
*ریههای "لذت" ،پر از اکسیژن مرگ است???
بعععله چسبندگی ریه داشت.یه قسمت از ریه بافت فشردهتر با رنگی متفاوت تر داشت که درنهایت علت فوت تشخیص داده شد.?
دکتر چون دستش تو کار بود حیفش اومد روده موده هاشو نشونمون نده و برای اطمینان بیشتر که علت دیگهای نبوده، روده رو خارج کرد، هی خارج کرد ،هییی خارج کرد. حدودا پنج، شش متری دراورد
شش متر رودهی صورتی رنگ، خالیه خالی...?⛔
نمیدونم چند ساعت بود چیزی نخورده بود!
روده کاملا سالم بود.
مثانه رو معاینه کردن و گفتن پره پره و مشکلی نداره.
بقیه اعضا هم سالم بودن و در نهایت چسبندگی ریه علت فوت تشخیص داده شد.
حسن ختام برنامه ، قلب و ریه و روده رو سعی کردن توی شکم بسختییی جا بدن، اما دقیقا مثل این زن شلختههای قدیمی که تا مهمون میومد رختخواب و کیف دستی و لنگه دمپایی و اسباب بازیهای بچه و لباس و زیر شلواری و حولهی دست و رو خشک کنی رو همه رو میریختن تو جا رختخوابی و با زووور باسن قفلش میکردن ؛ اینم همینطور ، یه سرِ روده زیر گلو یه سر دیگش زیر بغلش، قلب ، زیر نافش و ریهای لذتشم بصورت شَل و پَل چپونده شدن توش و درشو سریع دوختن .
حس کردم دکتر یه کم با ما رو دربایستی داشت وگرنه قطعا با باسن میپرید رو شیکم متوفی و با چندتا تکون به راست و چندتا تکون به چپ ،جوری فشار میداد که قشنگ جا بیوفته????
بله! کالبد شکافی تمام شد!
جنازه متعلق به یک پسرِ به احتمال غیر ایرانی و بینام و نشان بود.
دکتر همچنان خوش اخلاق میخندید و دستهاشو میشست و ما همچنان مات و گنگ بودیم!
کل کالبد شکافی شاید ۲۰ دقیقه طول کشید و ما داشتیم از در پشتی که به حیاط راه داشت خارج میشدیم که بصورت رگباری جنازه به داخل میآوردن.
خانوادههای عذادار پشتِ در منتظر تحویل گرفتن عزیزاشون بودن.جو خیلی سنگینی بود.
اونا نمیدونستن اون تو چه خبره اما من وقتی به چشمای اشک آلود و مضطربشون نگاه میکردم قلبم تیر میکشید.?
اون روز تا از کهریزک برگشتم خونه ظهر گذشته بود.
اون روز تا از کهریزک برگشتم خونه ظهر گذشته بود.
مامانم با ذوق و شوق برای من خورش به و برای خودش زرشک پلو درست کرده بود.
اما وقتی غذا کشیده شد هیچ چیز از گلوم پایین نمیرفت.?خیییلی دردآور بود... اینکه نه بتونی گوشت بخوری نه مرغ??
خلاصه اون روز گذشت ولی به جرات میتونم بگم شیوهی تفکر و روش زندگیم ازون روز عوض شد.
وقتی که اون کالبد تکه تکه رو دیدم جدا به جاودانگی روح ایمان آوردم وگرنه این آفرینش خیلی بیهوده میشد. ازون روز سعی کردم فلسفهی زندگیم رو کشف کنم و به این نتیجه رسیدم که این کالبد فناپذیر ابزاریست موقتی در دستامون برای به کمال رسوند روح نامیرامون.
مطلبی دیگر از این نویسنده
یکنفر اینجا رَحِمش درحال متلاشی شدن است
مطلبی دیگر در همین موضوع
طنزک خاطره بازی!(قسمت سوم:سیگار برگ!)
بر اساس علایق شما
فتح ریگ!