دستی بر قلم دارم...گاه حروف را ریسه میکنم و با سیاهی جوهر داغی بر دل سپیدی کاغذ میگذارم چون بشدت معتقدم کمرنگترین جوهرها از قویترین حافظهها ماندگارترند .
من را بیشتر بهتر و با لبخند بشناسید ۱۰?
من تو اوج هیجان و جوانی، درست در یک قدمی رسیدن به قلهی موفقیت، عزیزترین و بزرگترین حامی زندگیمو از دست دادم.کسیکه تمام تلاشهام و موفقیتهام بخاطر برق چشمای اون بود.
درس رو تعطیل کردم، کرکرههامو پایین کشیدم و برچسب اینجا تعطیل است رو آویزون کردم.⛔
زندگی برای من ایستاد.، امید ایستاد، آرزو ایستاد، عشق ، شادی، هیجان ایستاد ،اما دنیا همچنان در حرکت بود!
مادرم نبود اما فصلها با وقاحت تمام عوض میشدند!
روزها یکی پس از دیگری با سرعت نور میاومدن و میرفتن و آدمها به زندگیشون ادامه میدادن.
درست لحظهای که دنیای درون من تعطیل بود، دنیای بیرون من در تغییر و حرکت بود!
انقدر سرعت تغییر دنیا زیاد بود که نمیفهمیدم چجوری ماهها در گذرند...
دو ماه...
سه ماه...
شش ماه از رفتنش گذشت، بسرعت.
قدرت درک زمان رو نداشتم.
حس میکردم روی یک تختِ چرخدارمنو خوابوندن و توی یک خیابون پر از چراغ و تابلو و علامتهای رنگی و نورانی منو از سمت سَرم میکشن و میبرن.
حالت افقی بدنم، قدرت درک و تجسم اشیاء رو برام سختتر میکرد،چه برسه به اینکه سر و ته هم در حرکت باشی!
نمیرسیدم به درک این گذرِ رنگارنگ زمان!
هر روز بیشتر و بیشتر تو خودم فرو میرفتم،اون غار تنهایی که میگن،حالا شده بود امنترین نقطهی دنیا برای من.?
برای منِ برون گرای هیجانی این سفر به درون از شاقترین و عجیب ترین رخدادهای زندگی شخصیم بود.
اوایلش خیلی سخت بود ولی کمکم تو تنهایی بهتر خودمو شناختم، دیگه این تغییر سبک دادنِ نه تنها اذیت کننده نبود بلکه هیجان انگیز هم شد.
فرصت شناخت دوبارهی خودم،باعث شد کمکم انگیزههای ادامهی زندگیمو تو اون غار پیدا کنم.
حالا که گرفتن تاییدیههای بیرونی برام امکان پذیر نبود باید خودم،خودم رو شگفت زده میکردم.
با یه شُک.
شاید اون درون گرایی شدنه برای من مثل سرمازدگیِ درختا تو زمستون بود که برای یکسال درختارو از میوه دادن بیبهره میکنه،درختان ضعیف رو میکُشه اما درختان قوی سال بعد خیلی پربارتر از سالهای قبل به ثمر میشینن.?
فانوس بدست ، کتاب به زیر بغل شروع کردم تو این دنیای هزار تو بگشتن.??
میدونستم یه کار شروع نشدهای دارم که بخاطر سبک زندگی و روحیاتم هیچوقت مجال عرض اندام بهش ندادم.
من باید اونو پیدا میکردم.
زهرای ده سالهای رو که تو شلوغی و هجوم آوارِ آرزوهای اجتماع ،محیط و خانواده دستش از دستم رها شد و گمش کردم رو.
صبح تا شب ،شب تا صبح قدم زدم تا بالاخره پیداش کردم.
وقتی پیداش کردم به خودم شک کردم که چیزی که میبینم حقیقت داره یا نه!
یک گوشه تنها نشسته بود و زانوهاشو بغل کرده بود، اونقدر خجالتی بود که حتی حاظر نمیشد سرش رو بالا بگیره و نگاهم کنه.
صداش زدم:
_زهرا...
اما فقط انعکاس صدای خودم رو شنیدم?♀
انگار اصلا متوجه اصوات نمیشد.
حق داشت،?♀یادم میومد که اون چقدر خوشحال و شاداب با چشمای براق ،محکم دستامو گرفته بود تا به آینده برسونمش تا مبادا گم شه؛ اما من بخاطر همهکس و همهچیز، انگشتای کوچولوشو به زور از تو دستم دراورده بودم و بدون اینکه لحظهای نگاهش کنم و بدون در آغوش کشیدن و بوسیدن و خداحافظی کردن ، مثل آدمهای ترسو فقط فرار کردم تا مبادا دنبالم راه بیوفته و اونقدر سرمو با آرزوها و هدفهای جدید گرم کردم که به کل فراموشم بشه که چه بلایی سر زهرای ده سالهی من اومد!?
زانو زدم جلوش
دوباره صداش کردم ، از گوشهی چشمم اشکم جاری شد
خودم رو نمیتونستم ببخشم?
بالاخره سرشو بالا کرد و تو چشمام نگاه کرد؛??
موهای خاک گرفته و گره خوردشو با دستام تمیز و مرتب کردم، شونه های خاک گرفتهشو تکوندم؛
دستهای کوچولو و سردشو جلوی دهانم بردم تا "ها" کنم که گرم شه.??
نزدیکتر شدم و بغلش کردم و بهش قول دادم تا ابد پیشش بمونم و پشت و پناهش باشم.??
مطلبی دیگر از این نویسنده
آق مصطفی
مطلبی دیگر در همین موضوع
خیابان پانزدهم
بر اساس علایق شما
چالش هفته! (چالش هجدهم: جنبش عمل!)