دستی بر قلم دارم...گاه حروف را ریسه میکنم و با سیاهی جوهر داغی بر دل سپیدی کاغذ میگذارم چون بشدت معتقدم کمرنگترین جوهرها از قویترین حافظهها ماندگارترند .
من رو بیشتر بهتر و بالبخند بشناسید۱۲?
اولین کلاس نقاشی که رفتم استادش به سبک کلاسیک و رئال آموزش میدادن و من حوصلهی کاسه کوزه کشیدن نداشتم و دلم میخواست به سبکی که الان کار میکنم، نقاشی کنم.
چون برای شروع نقاشی این بهترین شیوهی گرفتن تاییدیه از خودم بود چون نقاشی این سبک ، دقیقا منطبق با عکسه و این ،اون دلهرهی کودکانهای که در وجودم بود که فکر میکردم " برای رسیدن به بهترینها تو خیلی کوچکی " رو رد میکرد.
چون تو این سبک یه نهایتی وجود داشت که قطعا به اون نهایت می رسیدم و این قدم اولی بود برای رسیدن به رضایت درونی!
سرانجام بعد از حدود هفت_هشت ماه کلاس رفتن کاری از پیش نبردم و باردار هم که شده بودم پس عملا دیگه نتونستم کلاسهارو شرکت کنم.
نزدیک به دوسال حس شیرین مادرانه چنان بهم تزریق شده بود که نزدیک بود به کما برم. ( اگر آزمایش گلوکز رو انجام داده باشین، متوجه منظورم میشین که بعد از دوازده ساعت ناشتایی یه حجم خیلی بالا از گلوکز رو تو کمی آب میریزن و میدن که بخوری و اون حجم از قند ممکنه شما رو بیهوش کنه یا حتی به کما ببره??)
منِ شیطون پرانرژیِ شر و شور با حجم بالایی از مسئولیت و یکجا نشینی روبرو شده بودم!
این حجم از زنانگی برای من که هنوز کودک درونم درحال خاک بازی بود خیلی زیاد شوکه کننده بود.
اما کمکم پذیرفتم، اینکه مادرشدن خیلی مسئولیت داره،اینکه قطعا شرایط من مثل سابق نیست.
اینکه از صبح تا شب را باید دوبار زندگی کنی. یعنی در بیست و چهار ساعت چهل و هشت ساعت زندگی کنی!
خیلی واضحترش میشه این که: هر مادری نسبت به تعداد فرزندانی که داره ، بعلاوهی خودش از صبح تاشب رو زندگی میکنه.
یعنی من با یک فرزند در بیست و چهار ساعت دوبار زندگی میکنم.
دوبار از خواب بیدار میشم ،دوبار صبحانه میخورم،دوبار نهار ، دوبار دستشویی....
با این تفاوت که یکی ازین دوبارها خیلی کوچکتر از سن فعلیام و یکی هم خودِ الانم.
اما من باید بین این زندگی کردنها یک جای خالی باز میکردم.
هرجوری بود ،باهر مشقتی که بود و اما ازونجا که همیشه من تو سختی ها و زمانهای کوتاه بهترین حرکت زندگیمو میزنم، درست وسط یک سال و نیمگی پسرم مجددا شروع کردم آموزش دیدن.اما اینبار چون فرصتی برای وقتکشی نداشتم ،سبک مورد علاقمو مشخصا پیدا کردم و مستقیما به سمت هدف به راه افتادم.
این راه برای من خیلی سخت بود
خسته شدم اما نبُریدم.
یادمه ساعت پنج صبح بیدار میشدم تا به تمرینام برسم.
روزی دوستی بهم گفت وقتی مادر شدی یعنی زندگی شخصی و خوشیات تموم شدس اما من باید بخودم ثابت میکردم که داره اشتباه میکنه.
خلاصه بههر سختی و جون کندنی بود دورهی آموزشیمو تو سبک هایپررئال تموم کردم.
هنوزم غار تنهاییم بهترین و جذابترین جایی هست که هر روز بهش سر میزنم.
حالا دیگه اونقدر من و زهرا با هم صمیمی شدیم که دارم یکی یکی آرزوهاشو براش براورده میکنم.
اینجا تازه شروع کاره...
شما چی؟
از غار تنهاییتون خبر دارین؟کودک درونتون رو حالشو پرسیدین؟
حالش میزونه؟
مطلبی دیگر از این نویسنده
خاله ریزه دنیا بوی مرگ میده
مطلبی دیگر در همین موضوع
پایتخت هنرمندان مشرقزمین کجاست؟
بر اساس علایق شما
گوری با سی و دو سنگ!