دستی بر قلم دارم...گاه حروف را ریسه میکنم و با سیاهی جوهر داغی بر دل سپیدی کاغذ میگذارم چون بشدت معتقدم کمرنگترین جوهرها از قویترین حافظهها ماندگارترند .
مواجههی اول (مرگ)
این کیه دیگه کلهی صبحی ! هوای اتاق سرد جوریکه فقط صورتم از زیر پتو بیرون بود. یک دستم رو از زیر پتو بیرون آوردم مثل فلزیاب روی تشک و زیر بالش میکشیدم، دنبال گوشی میگشتم پیداش کردم. یک چشمم رو به زحمت باز کردم روشنش کردم واتساپ رو باز کردم نوشته بود ببخشید صبح زود پیام دادم مجبور شدم، دایی فوت کرده، دیدار به قیامت...
نوشتم ای وای.
از اون صفحه خارج شدم بقیه مسیجها را چک کردم .
نیما دنبال مرکز تخصصی ام آر آی بود،
نجمه دنبال کالسکه مسافرتی،
گروه خانواده هنوز بیخبر از اتفاق افتاده، یه چندتا کلیپ فرستاده بودن...
از برنامه خارج شدم و رفتم داخل تلگرام، در چند گروه من رو ریپلای کرده بودن، سعی کردم جوابشون رو با حوصله بدم.تمام که شدن احساس کردم "ای وای" عکسالعمل کمی هست برای ابراز همدردی درسوگواری، اونم برای یک داییِ بیآزار و مظلوم. درباره صفحشو باز کرم و اضافه کردم: "تسلیت میگم" .
دخترک کنار دستم ریز ریز غر میزد و شیر میخواست. گوشی رو خاموش کردم هر کار کردم بیخیال نشد، بلند شدم شیشهشو شستم شیر پر کردم و ۳۰ ثانیه در ماکروفر گذاشتم.
یک نگاه ۱۸۰ درجه به آشپزخونه انداختم زیرسیگاری با چند تا ته سیگار چند فنجان چایی، پیش دستی، کارد و ظرف خالی شیرینی و میوه از دیشب روی میز بود چندتا لیوان توی سینک ظرفشویی گاز هم کمی کثیف. قاشق و چنگالهایی دخترکش بیرون کشیده بود تا آخرین دم قبل خوابیدن هم بازی کنه، کف آشپزخانه پخش و پلا بود.
زمین نیاز به تِی کشیدنِ اساسی داشت.
کار ماشین ظرفشویی تموم شده بود و چراغش هچنان روشن بود.
باز هم پشهی مرده بین گلدونها دوباره باید خاکشون رو عوض کنم! کاش میشد امروز خونه تکونی رو از آشپزخونه شروع کنم.سمت سماور رفتم، دست زدم گرم بود.روشنش کردم ظرفهای روی میز رو داخل سینک گذاشتم و میز رو دستمال کشیدم. صدای هشدارِ اتمام ۳۰ ثانیه از ماکروفر بلند شد.قرصم رو خوردم، شیشه رودست دخترک دادم.پتو و بالشتش رو آوردم که جلوی چشمش باشه. آشپزخانه برگشتم ساندویچ مِیکِررو روشن کردم، رفتم سرویس بهداشتی، دست و رویم رو شستم خمیردندان دارچینی رو روی مسواک گذاشتم بوی تند دارچین مشامم رو درنوردید حالم جا اومد.به آشپزخانه برگشتم یک برش نان تُست سبوسدار برداشتم.یک لایهی ضخیم شکلات صبحانه را روش مالیدم. کره و موز را از یخچال در آوردم کره رو داخل مایکروفر گذاشتم، موز رو اُریب برش دادم و روی شکلات چیدم برش دیگهی نون را رویش گذاشتم از کره ذوب شده به سطح خارجی هر دو تکه نان مالیدم و کمی به یکدیگر فشردمش و در نهایت داخل ساندویچمِیکِر گذاشتم. سه، چهار دقیقه بیشتر وقت نمیخواست تا آماده بشه. چای هم داغ شد یک لیوان چای ریختم و با گوشی پشت میز نشستم. اینستامو چک کردم دختر داییم عکس دایی رو گذاشته بود با یه کپشن قطعاً غمانگیز که من نخوندمش و نمیدونم چی بود.
سپیده عکس سگش را گذاشته بود نسترن تصاویر یوگایی شو
مرجان عکس عیش و نوش و شب گذشته شو و باز همه چیز تکرار مکررات...
برگشتم بالای صفحه عکس دایی را دوباره نگاه کردم و فقط نگاه! همین.
نه اینکه از رفتنش حسی نداشته باشم!
مگه میشه ماگی که در آن چای مینوشی هم اگر بیافتد و بشکند مدتی ذهنتو درگیر میکنه مگه میشه ذهنم درگیر نبودنش نباشه!؟
مگه میشه جای خالیش حس نشه؟!
اما دیگه سر شدم خیلی پوستم کلفت شده..اولین بار که شوک از دست دادن کشیدم ۹ سالم بود و جوانترین، خوش اخلاقترین و خوش خندهترین داییم و هزاران تا "ترین" دیگر که همگی سزاوارش بود را در سانحه تصادف از دست دادیم و به خاک سپردیم.
چند سال بعد در ۱۵ سالگی پدرم را
۱۷ سالگی تنها مادربزرگم را
۱۹ سالگی نوهی هجده سالهی عمهام
۲۲ سالگی پسر داییم
۲۳ سالگی زنداییم
۲۵ سالگی پسر خالهام که یه کوچولو داستانش را قبلاً گفتم
(اینم لینک ،اگر یادتون نیست)
https://vrgl.ir/Z8kyT
۲۷ سالگی نوهی هفت سالهی عموم
۲۹ سالگی دوست دوران کودکیم هیچ وقت نفهمیدم خودکشی کرد یا کشتنش!
۳۰ سالگی مادرم
۳۱ سالگی دایی بزرگم
۳۴ سالگی یک دایی دیگه
۳۵ سالگی پسرعمم
۳۶ سالگی دوتا شوهر عمه
۳۷ سالگی درست وسط تابستان همین امسال(۱۴۰۰) زنداییم
و هم اکنون در زمستان ۳۷ سالگی دایی دیگرم.
(این فوتیها بدون در نظر گرفتن فوتیهای یک پله و دو پله دورتر است.)
اینم از مزیت آخرین نوه از آخرین فرزند خاندان بودن...
مرگ رو خیلی به خودم نزدیک میدونم نه اینکه ناامید باشم، نه!بلکه قدر زندگی رو بهتر میدونم.
کسی که پدربزرگ و مادر بزرگش در قید حیاتن قطعاً مرگ رو به خودش نزدیک نمیدونه، در مرحله بعد کسی که پدر و مادر بزرگ را از دست داده ولی هنوز پدر و مادرداره کمی جدی تر به زندگی نگاه میکنه اما کسی که خیلی از نزدیکانش را از دست داده مرگ را نزدیک میدونه و این هراس از مرگ آدمو وادار به زیست اصیل میکنه تنها در مواجهه با مرگ هست که خود انسان میتونه متولد بشه.
همون که از اگزیستانسیالیستها میگن: در لحظه زندگی کردن
همون که سهراب میگه: زندگی آبتنی کردن در حوضچه اکنون است
یا حضرت حافظ سروده:
وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان این دمست تا دانی
یا شیخ اجل میفرماین:
فرصت غنیمت است رها مکن
بشنو نصیحتی و نصیحت رها مکن
سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را
همون که خیام میفرماین:
این قافله عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که باطرب میگذرد
یا اخوان ثالث در جایی گفتن:
من بنده لحظه هستم آن دم آن زمانی که مرا تسخیر کرده من عاشق لحظاتم پر از لحظهام...
همون فرصتهایی که حضرت علی (ع) به ابرهایی تشبیه کردند که به سرعت می گذرند و از دسترس انسان دور می شوند و تاکید بر غنیمت شمردن فرصت دارند.
برای همین شتابم برای زندگی اصیل کردن زیاده چون میدونم فرصت خیلی کمه و من باید خیلی خیلی زندگی کنم تا با خیال راحت و دلخوش بمیرم برای همین با وجود دخترک و پسرک، کلاسهای مدرسهی آنلاینش در کنار و درسها و کاردستیهایش، آموزش نقاشی میدهم، نقاشی در سبکهای جدیدرو تجربه میکنم، کلاس نویسندگی شرکت میکنم مشق نوشتن میکنم کتاب میخوانم، پادکست گوش میدهم خانه داری می کنم به گلها و درختانم رسیدگی میکنم حواسم به گربهی تازه زاییده، حیاط، کبوترهای چاهی خانه و یک جفت مرغ مینا که هر صبح و عصر منتظر دانهاند هست. چند شاخه یاس توی کوچه جلوی در کاشتم برای دل رهگذران. هفتهای ۲_۳ تلفن به یک نفر در یک جای دنیا که هیچ احتیاج و توقعی ازش ندارم میزنم حالش را میپرسم و حتماً میخندانمش.
به نظرم هیچ مرگ ناگهانی وجود ندارد. تمام این رفتنها در اطرافمان هشدار است که هان! فلانی حواست به زندگی هست؟!
بوی برشتگی نون در آمد ساندویچ میکر رو خاموش کردم ساندویچ داغ را در آوردم داخل پیشدستی گذاشتم. کمی که خنک شد یک گاز دهن پر کن بهش زدم.
به به! ترکیب کره و شکلات فندقی و موز عالیه. دیروز که ترکیب کرهی بادام زمینی و موز و دارچین را تست کردم فکر کردم خوبه ولی به این خوبی نشد! دلم قهوه خواست،سر چرخواندم قهوهجوش از دیشب نشسته داخل سینک بود بیخیال شدم. لیوان چای را به لبانم دوختم. لقمه را با یک لیوان چای داغ با عطر بهارنارنج به حفرههای شکمی هدایت کردم. تمام که شد بلند شدم موکاپات را شستم درِ پاکت قهوه را که باز کردم آشپزخانه قطعهای از زمینهای زیر کشت برزیل شد. سبدش را پر کردم و داشتم فکر میکردم اینبار نه باریستا میگیرم نه ۱۰۰% روبوستا؛ بلکه بِلِند برزیل ۵۰_۵۰ با رُست تیره رو با روبوستا با رُست متوسط رو به نسبت ۶۰_۴۰ مخلوط کنم فکر کنم خروجی حیرتانگیزی بده.
پسرک بیدار شد سلامی گفت، پتو و بالش به دست وارد پذیرایی شد و روی مبل به شکم افتاد مثلا ادامهی خوابش بود.یک دست و پا و کمی از سرش از پتو بیرون بود.
یاد زندایی پیرم افتادم که در کنار همهی پرستارها و بچههاش واقعا سنگ تموم در پرستاری گذاشته بود تلفن را برداشتم و بهش زنگ زدم با صدای لرزون و گرفته سلام کرد و پقّی زد زیر گریه ،من هنوز شکلات و موز بین دندونام بود، زبون و ته حلقم شیرین بود که بغضی خیلی ناخونده در گلویم بالا پایین شد کمی از بغض در گلویم بالا آمد سعی کرد قورتش بدهم بدتر شد ، طعم شکلات و موز رو عوض کرد . اون اما، بتاخت گریه میکرد و من درگیر پایین و بالا کردن بغض. گاهی وسط گریهاش مثل کسی که سه تا آدامس را یکی کرده چیزی بلغور میکرد!
نمیفهمیدمچی میگه...! با دقت آواها را دنبال کردم، پیرزن مثل متهمی که مورد بازخواست قرار گرفته، داشت موبهمو گزارش روزهای آخرش رو میداد و من در پایان هر جملهاش به خاطر این همه لطف و مهربانی تشکر میکردم. بغض گره شده در گلوهامان ریسمان مکالمه را کوتاه کرد تلفن را قطع کردم پسرک شش ساله مکالمهمون رو شنید.تردید داشتم در جریان بگذارمش یا نه!
اما بالاخره بهش گفتم که دایی فوت شده...بیشتر از "خُب" انتظاری ازش نداشتم اما حتی همینم نگفت. خودشو پتوپیچ سُر داد سمت زمین، سرش رو روی فرش رسوند و پاهاشو هفت باز کرد در هوا. صورتش رو نمیدیدم. عذاب وجدان گرفتم گفتم نکنه بغض کرده و تو عالم بچگی داره خودخوری میکنه و غرور بچه گانه اش اجازه نمیده صورتش رو ببینم کمی دیگه خیره نگاهش کردم منتظر صدای گریهاش بودم میدونستم نمیتونه صداشو کنترل کنه پاهاشو انداخت، پتو پیچ چند قِل خورد تا رسید وسط سالن هنوز صورتش بین پتو گم بود داشتم رفتارش و تحلیل میکردم و شمارش معکوس برای صدای گریه که یهو گفت مامان گفتم جانم گفت کنترلها را میدی الان سگهای نگهبان داره بدو تا تموم نشده شانه هایم را بالا انداختم و کنترلها را بهش دادم.
ارزش خبری که بهش دادم همطراز خبر لابیگری پزشکها برای فرار از مالیات بود و من اجازهی تحمیل هیچ احساس و سوگیری را ندارم. مخالف تجاوز به حریم کودکاناش هستم و این رفتار او تمام حقیقت است بدون هیچ تفکر زائدِ انتزاعی، بدون هیچ شائبهای.
خود واقعیاش همان که بزرگترها خوب بلدند رنگ و لعابش دهند و لایه لایه روی منِ واقعیشان بکشند، چاشنیِ تند و تیز دروغ و تزویر و گریه رو بهش اضافه کنند.
نمیدانم شاید هم ترس از مرگ آنها را وادار به این تزویر میکنه...
من این مسیر را بارها تا انتها رفتم و میدانم که عزیزانمان می روند و آب از آب تکان نمیخورد و قسم میخورم کسانی که لحظه خاکسپاری دور و برتان هستند به این فکر میکنند که موقع برگشت بجز کرفس دیگر چه میخواهند از کنار اتوبان بخرند اگر کمی اقوام دورتر باشند به بساط ترشی هم فکر میکنند اما نزدیکان به خاطر حضور مستمر در خانهی عزادار متاسفانه به ترشی انداختن نمیرسند و به کرفس و بلال مکزیکی افاقه میکنند.

و در فردای روز خاکسپاری موقع بازپخش سریال مورد علاقشون دنبال سوراخ سمبهای میگردند تا پای گیرنده هاشون باشند و سریالهاشون را دنبال کنند و چند روز بعد، همه شیشهی پنجرههاشون را برای عید تمیز میکنند و حتی ۴۰ روز بعد وقتی شما در بُهتی ناباورانه به ۴۰ روز بدون حضور پدر فکر می کنید و ضجه می زنید و متعجب اید که چطور او نبوده و شما بدون او زنده مانده اید! بقیه دارند به سبزه و ماهی شب عیدشان فکر میکنند...
شما دل نگران و ناراحت از برف و باران در زمین نشسته که عزیز ما در زیر خروارها خاک خیس میشود یا نه، آنها دنبال آدرس پاساژی که حراج سراسرتری دارد. درختان بهاری مشغول شکوفه دادن و سبز شدن آسمان در حال بارور شدن به زمین در حال زایش و جهان باز نمیایستد، جهان که هیچ حتی بوته گلی را هم پیدا نمی کنید که به احترام داغ دل شما فقط یک گل فقط یکی کمتر دهد و همه زندگی میکنند و همه چیز رو به جلو میرود.سخت است ولی شما هم یاد میگیرید چگونه بدون پدر زندگی کنید...
آشپزخانه برگشتم قهوهجوش را روی گاز گذاشتم و زیرش را روشن کردم. ناگهان صدای جیغ و گریه آمد پشت پنجره رفتم نیم چرخی به دستگیرهاش دادم و باز کردمش میدانستم از خانه داییست. در آن طرف خیابان آمبولانس بهشت زهرا را دیدم که از جلوی درب شان دور زد و دور شد، دور و دورتر تا ۵۰۰ متر با چشمانم دایی را بدرقه کردم دایی با سرعت بنز میرفت در پیچ پیچید، کاسهی چشمانم نم برداشت و دیگر ندیدمش و فقط برایش خواندم:
سفرت به خیر اما تو و دوستی خدا را چو ازین کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را...
مطلبی دیگر از این نویسنده
خاطرات مثل سایهاند...انکار سایهات باد در قفس کردن است.
مطلبی دیگر در همین موضوع
ته چین مرغ و بادمجان
بر اساس علایق شما
بغل سفارشی