دستی بر قلم دارم...گاه حروف را ریسه میکنم و با سیاهی جوهر داغی بر دل سپیدی کاغذ میگذارم چون بشدت معتقدم کمرنگترین جوهرها از قویترین حافظهها ماندگارترند .
مُشتی خاک حسرت
انگشتم رو روی زنگ بلبلی کوچه گذاشتم
_اومدم اومدم...
صدای تق تق عصاشو شنیدم که از دور میومد صدا بلند و بلندتر شد
زبونهی قفل عقب رفت در که باز شد سرمو کردم داخل و گفتم: آخه من قربون اون قد و بالات برم کس دیگهای نیست که شما این همه راهو عصا زنون اومدی در رو باز کنی؟
گفت خوش اومدی مادر بیا تو،بابات باباجون رو برده حموم، مامانتم بندهی خدا داره کمکش میکنه.
بغلش کردم و بوسیدمش، گفتم مامان بزرگ آسمانو نگاه کن چه باحاله! انگار نه انگار تابستونه، الاناست که بباره...
آره مادر زودتر بیا بریم تو.
با سر و صدای همیشگی پلههای منتهی به ایوون رو دو تا یکی پریدم بالا
پیرزن ریز ریز میخندید، سرش و به چپ و راست تکون میداد و میگفت: قوطی پول خورد اومد...
داخل شدم، کولهام رو روی مبل انداختم موقع در آوردن مقنعهام صدای تَرَق و توروق موهام بلند شد الکتریسیته موهامو به پرواز درآورد
مقنعه رو روی دستهی صندلی انداختم، سرم از گرما مثل تنور داغ بود.
مامان بزرگ دستی به سرم کشید و موهامو خوابوند و گفت: هندونه میخوری یا شربت؟گفتم هیچ کدوم، آب، اونم خودم میارم، شما چیزی میخوری بیارم براتون؟
_نه مادر، چای تازه دم کردم، هندوانه هم قاچ کردم تو یخچاله الاناس که از حموم بیرون بیان، اومدن بریم تو ایوون بشینیم.
چشمم به ویلچر افتاد، گفتم: این ویلچر رو هنوز نبردین برای تعمیر که! خوب این پیرمرد گناه داره !
_امروز که جمعس، بابات فردا میبرتش.
_راستی از عمو محسن چه خبر؟
_چی بگم والا ! دو هفته پیش زنگ زدم بهش گفتم محسن پاشو بیا باباتو ببین ،یه سری بهمون بزن، این پیرمرد گناه داره، تو عالم خودش هی اسم تورو میاره گفت: میام مامان بخدا گرفتارم ،اونم که آلزایمر داره، گفتم اون آلزایمر داره تو که نداری! گفت میام میام.
حالا رفته که بیاد، نمیدونم شاید فکر میکنه میخوام بهش زحمت بدم!
_وا ! چه زحمتی آخه؟!
_چمیدونم مادر ، حمومی ، خریدی، دکتری چیزی...
_هرچی باشه وظیفهشه...
بابا صدا زد : بیایین باباجون رو بگیرین .
باباجون آمادهی بیرون اومدن بود. گرفتیمش،خشکش کردیم، لباساشو تنش کردیم، موهاشو شونه زدم و بردمش توی ایوون، رقص ماهیها ازون بالا مشخص بود.
ظرف بلور هندوانه و پیش دستی گل سرخی و چاقو و چنگال رو هم بردم و گذاشتم روی میز.
مامان بزرگ، مامان و بابا هم دونه دونه اضافه شدن. مامان بزرگ گوشی رو برداشت شمارهی عمو رو گرفت اما رد تماس شد دوباره گرفت، بازهم...
بابا گفت ولش کن مادرِ من حتماً کار داره دیگه! بعد منو که تو درگاه ایستاده بودم نگاه کرد و گفت میتونی یه چای لب سوز و لب دوز و لبریز برامون بیاری یا میخوای مثل دوربین مداربسته وایسی و نگاهمون کنی؟ با خنده چرخیدم که برم داخل مامان بزرگ با صدای کمی از حد معمول بلندتر گفت: مادر ۶ تا بریز، عصر جمعس یوقت دیدی محسن پیداش شد.

ما چند نفر زیر بارون نطلبیدهی مردادماه گفتیم و خندیدیم. چشمامون از خنده جمع و جمع تر شد اما انتظارخاری بود توچشمای این پیرمرد و پیرزن که نمیذاشت چشماشون بخنده.
استکانهای خالی رو جمع کردم، استکان عمو لبریز بود اما نه لب سوز بود و نه دیگه لب دوز.
اون شب حدود ساعت ۱۱ شب بود که صدای بوق آمبولانس تو کوچمون پیچید و بابا جونرو با خودش برد. پیرمرد سکته کرده بود
بار دومی بود که این اتفاق براش میافتاد اما این بار خون از بینیش نیومد
ترس و اشک در چشمامون گلاویز بودن نیروی ترس بر اشک غالب شد و به جلو پرتش کرد، اشک از گوشهی چشمامون قِل خورد و زمین افتاد...
حالا امروز! اینجا! عمو محسن از همه بیشتر بیتابی و خودزنی میکنه.با خودم میگم که کاش دیروز اومده بودی و این استکان چای رو به لبات دوخته بودی تا شاید از عقوبت وجدان امروزت کاسته میشد...
همزمان با این ملامتی که در مغزم فریاد میکشد، سنگ لحد را روی پیرمرد گذاشتن، عمو خاک قبر رو مشت مشت بر سرش میریزه، بابا زیر بغل عمو رو گرفته و او رو تسلی میده...
گیرم که در خاک زنده زنده خود را مدفون کند، چه سود ؟!
آه از عذاب وجدانِ تا ابد نَدیم ...
#مشق_یکم
مطلبی دیگر از این نویسنده
خطوط خالی از تلاقی
مطلبی دیگر در همین موضوع
غم نامه
بر اساس علایق شما
هوای شهر آلوده؛ پنآه بگیرید+ پادکست ۵