دستی بر قلم دارم...گاه حروف را ریسه میکنم و با سیاهی جوهر داغی بر دل سپیدی کاغذ میگذارم چون بشدت معتقدم کمرنگترین جوهرها از قویترین حافظهها ماندگارترند .
پاپاز ر.ی.پ... papas r.i.p
از در گاراژ وارد شدم.متوجه حضورم نشد.شش ماه بود که از هم بیخبر بودیم. بوی شیرینی زنجبیلی مرا سمت آشپزخانه کشید .آرام قدم برداشتم. پشت دیوار ایستادم و فقط صدای ضعیفش که داشت زمزمهای میخواند را گوش میکردم.
آهسته سرم را به سمت در خم کردم، دیدم پشت به من و رو به دیوار ایستاده، با انگشت شست و اشارهی هر دو دستش جمله ای را روی دیوار قاب گرفته.
با صدای حزن آلود و بغض دارش دارد آهنگی را زمزمه میکند، گاهی بغض میترکد و ریتم را به هم میریزد، اما سریع خود را جمع میکند و ریتم را پیدا میکند باز از نو میخواند...
آرام سرود ملی کشورم را شروع به خواندن کردم و وارد آشپزخانه شدم بی درنگ سمتم برگشت. با چشمانش صدایم کرد، بلافصل صدای خنده و جیغ خوشحالی از دهانش خارج شد.
جیکوب ! کی برگشتی؟ تو اینجا چه میکنی؟
با پیشبند اشکها و بینیاش را پاک کرد و مرا محکم در آغوش گرفت.

کی اومدی؟ چه بیخبر! تعریف کن...
کجا بودی؟ خداروشکر که سالمی...
باز به آغوشم کشید و بوسیدم.
گفت شیرینی زنجبیلی پختم، داغ داغه بنشین برات شیر بریزم با شیرینیها بخور.
چقدر لاغر شدی ! اینبار زد زیر گریه و باز درآغوشم کشید.
گفتم اگر قول بدهی جای گریه برایم برقصی خبر خوبی برایت دارم، برای همهمون...
قول میدهم، چه خبری؟
آتش بس.
آه بالاخره تمام شد... خدایا شکرت...نمیدانم دعای کدام مادرم در پشت کدام جبهه براورده شد اما مهم براورده شدنهست. هیچ کس جنگ را دوست ندارد در جنگ پدران، پسران را به خاک می سپارند و حال آنکه در صلح پسران، پدران را...
#مشق_بیستم
مطلبی دیگر از این نویسنده
من رو بیشتر ،بهتر و با لبخند بشناسید۲ ?
مطلبی دیگر در همین موضوع
دوست داشتنت را به من بسپار...
بر اساس علایق شما
آن که «آه» میکشد!